میخواهم رها شوم
زندگی من
سلام.
مدتیه که بدجوری مشغول کارای فروشگاهم و وقت نکردم بیام.
این مدت اتفاقای زیادی افتاد.
شاد نیستم.ولی انرژی زیاد و در حال انفجاری دارم که میخوام تو کارم بترکونم.2 روز پیش بارام اومد و همون روز تقریبا چیدم.کار شرکتمم که خیلی زیاد شده و حسابی بیگاری میکشن.
اولین مشتریم شوهر دختر عمم بود.ان شااله که بتونم موفق شم.
امروز با بچه های مدرسه طرح رفاقت ریختم قول بازی دادم بهشون.باید حسابی تو بازی فعالیت کنم.
امروز اون نامزد سابق تقاضای تمکین داد که بره مرکز استان و اجازه ازدواجش صادر شه.خیلی نامرد و خبیثه ادم باید خیلی ذاتش بد باشه که زندگیه یکی رو به بازی بده و ازادش نکنه بره سراغ یکی دیگه.
نمیدونم چرا حسم خوب نیست.
ولی من خدارو دارم و میدونم کمکم میکنه تحمل کنم.
اها دوست خوبمم یه حرفایی زد که فهمیدم میخواد تموم کنه یه زمانی یه حرفایی میزد و چنان شوقی واسه دیدنم داشت که باورم نمیشد ولی الان راحت واسه یکی مثل من که یک بار از همین قضیه ضربه خورده درکش راحته که دلش یه جا بند شده که حتی وقت اس دادنم نداره.خیلی قصه خوردم ولی ترجیح دادم بهش چیزی نگم.ولی نمیتونم منکر عشقم بهش بشم.گاهی به این فکر میکنم من که سعی در رعایت همه نکات دارم چرا زندگیم ایجوری میشه، چرا خدا این ادمارو میذاره سرراهم.دلم اندازه خدا گرفته.حالم خوب نیست.سعی دارم طرز زندگیمو تغییر بدم.هر سری دارم منزوی تر میشم.
باید برم.دلم میخواد تا شب بنویسم و خالی شم ولی...
فعلا
نظرات شما عزیزان:
Power By:
LoxBlog.Com |