میخواهم رها شوم

زندگی من

سلام.

فردا خیلی روز مهمیه.

این مدتا خیلی درگیرم اونقدری که وقت نمیکنم

اتفاق خاصی هم برام اتفاق نمی افته که بخوام ثبتش کنم.

اها این مدت فقط عاشق تار و سه تار شدم ولی کارای واجبتری دارم.مغازم تا تکمیل شدن خیلی کار داره.

امروز اولین مشتری اینترنتم رو ثبت نام کردم

یه پالتوی سبز رنگم خرید بدک نیست.ایکاش وقت میشد یه شلوار میخریدم.

 

نوشته شده در سه شنبه 8 بهمن 1392برچسب:,ساعت 23:39 توسط رها| |

سلام.

این تعطیلاتم با سرعت نور گذشت و من طبق معمول افسردم چون بازم کار شروع میشه

دیروز رفتم یکی از دوستا که خیلی اصرار میکرد رو دیدم و یه قلیون مهمونم کرد و حسابی به ریه ها دودرسانی کردم

خیلی دلمون واسه هم تنگ شده بود.تا برسم شهرمون حسابی دیروقت شده بود اومدم تاکسی بگیرم حالا مگه تاکسی پیدا میشد؟
خلاصه دیدم یه تاکسی بی سیم وایستاده طبق معمول رفتم سمتش که سوار شم چون فکر کردم چون مسیرش اونوریه تو مسیر خونش خواسته مسافر بزنه ولییییییییییییی مسافری که تاکسی بی سیم خواسته بود پسر عمه نامزد سابق بود و به محض دیدنم سلام کرد یه سلام غمناک منم هنگ کرده بودم حالا مگه راننده قبول میکرد پیاده شم سیریش شد که حتما میرسونمت دم خونتون.منم حسابی هنگ بودم.

خلاصه با دوستم صحبت کردم و کلی خندیدیم.

امروز جشن تولد نوه همسایمون بود که با دخترش یه جورایی دوستم.خانواده ی آسوده ایی ان من همیشه وقتی از معضلات زندگیشون میگن نیگاشون میکنم و تو دلم بهشون میخندم درداشون خ کوچیک و مسخرست خداروشکر میکنم که زندگی ارومی دارن.

ولی چون تقریبا باهم نامزد کرده بودیم دلم گرفت خدا چه ادمایی رو میذاره تو زندگی بدبختایی مثل من و چه ادمایی رو میذاره تو زندگیه این قبیل ادما.

خدایا من اشنا به مصلحتت نیستم.نمیدونم حکمت کارات چیه ولی سعی میکنم همه رو بپذیرم توام هوامو داشته باش نذار کسی ازارم بده یا با این قصد بهم نزدیک شه.

به دوستم اس دادم زنگم زدم اصلا خاموش نکرده بود.خیلی بد باهام حرف زد نمیدونم رد این باره چی بگم این یه روزی واقعا ادعاش میشد داشتم به روزای اول دوستیمون فکر میکردم که چه کامل بود.

دیگه دارم از خودم نا امید می شم.

خب

کلی اروم شدم .اخیییییییییش

ما رفتیم بابای

 

نوشته شده در جمعه 13 دی 1392برچسب:,ساعت 22:8 توسط رها| |

سلام.

یه بار اومدم کلی نوشتم و نوشتم و نوششششششششششششششششتم ولی همش پرید

خب مشروح اخبار این مدت:

احتمالا پرونده طلاقم یه تکونی میخواد بخوره من که هنوز منتظرم.

نمیدونم که گفتم یا نه نامزد سابقم رفته بود کربلا

دوستمم که زنگید و گفت خیلی حالش بده و میخواد یه مدت گوشیشو خاموش کنه تا خودش رو پیدا کنه.فقط خدا میدونه چقدر دوسش دارم و دلم باهاشه حتی یه دقیقم از فکرش بیرون نمیام.

دیشب الی دوستم اومد خونمون صبح رفت

دیروز اقا مدیره خیلی شیک بهم طعنه زد و من فقط معصومانه نگاهش کردم باورم نمیشد چنین حرفی بشنوم ازش.حتما این کاراش جبران میشه

 

نوشته شده در سه شنبه 10 دی 1392برچسب:,ساعت 19:15 توسط رها| |

سلام

خیلی وقته وقت نکردم بیام یه سری به اینجا بزنم.

مغازم که راه افتاد حسابی درگیر کار شدم یه سرمای بدی هم خوردم به زور پیش بردم.

واسه رونق گرفتنش تا عید مجبورم تا میتونم کار کنم.

بعد کلی زحمت تازه تونستم ویترین بزنم وقتی میبینمش کیف میکنم چون واسش زحمت کشیدم.مغازم واقعا به زور پر شد.

یه سیستم دست دوم رد کردم واسم شر شده همه چیش سالمه و وقتی پیش ماست کار میکنه ولی وقتی میره خونه طرف خاموش میشه همه چیزشم سالمه ها ولی نمیدونم چه مرگشه یا اونا چه انگولکی کردن.

خدایا کمکم کن سختی های کارم رو بتونم نحمل کنم و دستم رو بگیر و بکش الا

دیروز یه شاگرد تازه هم داشتم.

کارمو خیلی دوس دارم.

کار شرکتم خیلی سخت شده حسابی پیرم کرده خودشونو و خودمو خل کردن.

 

نوشته شده در جمعه 29 آذر 1392برچسب:,ساعت 23:19 توسط رها| |

سلام.

امیدوارم این تنبلی تو من از بین بره و بتونم هر روز خاطراتم رو بنویسم.

مشروح اخبار:

اوضاع مغازه بدک نیست.ولی باید بیشتر روش کار کنم تا درآمدم بالا بره.

2 روزه بدجور گلو درد دارم و صدام اصلا در نمیاد.

دارم به تغییر دکور مغازه فکر میکنم. دوست دارم شلوغ پلوغش کنم.

جمعه یه سیستم مشکل نرم افزاری داشت درستش کردم و قراره امروز بیان ببرن

ولی سیستم دوستم که یه مشکل عجیب داشت درست نشد و موند رو دستم حتی دوست جون  و بچه ها و استادم متوجه نشدن.اگه امروز پارسا اومد دید که هیچ در غیر اینصورت میبرمش پیش مهندس خودمون تا درستش کنه ولی قبلش از دوستم اجازه میگیرم.

امروز رو مرخصی گرفتم بعد از ظهر یه سره میرم مغازه.

به شاگردمم زنگیدم زود بیاد کارش رو راه بندازم 50 ساعتش زود تموم شه.

قراره با نامزد دوستمم یه همکاری داشته باشم.خداکنه درامد زا باشه برام.

 

نوشته شده در شنبه 2 آذر 1392برچسب:,ساعت 12:4 توسط رها| |

سلام.

از دفتر پست میذارم.

احتمالا اقا مدیره کلی سر این قضیه پشتم غیبت میکنه ولی من به خودم حق میدم این همه کار میکنم ت بیکاریم 10 دقیقه از اینترنت استفاده کنم.

دیشب بدخواب شدم و با وجود خوردن قرص خواب تا 3 بیدار بودم صبح خیلی سخت بیدار شدم.

باید خیلی زود بگم تا دنبال یکی دیگه باشن.

چون با این شرایط کاری اصلا به مغازم نمی رسم و این یعنی شکست.

از بابا پول قرض کردم و فلش سفارش دادم و قراره نهایتا تا فردا برسه دستم.

امروز وواسه خاله هم یه گوشی خریدم و خیلی خودمو کنترل کردم که گوشی خودمو عوض نکنم من نمیدونم این چه عادتیه که دارم بعضی از تفکراتم مثل پسراست.

خلاصه 12 رفتم و 4ونیم اومدم.بیاد خودشو میکشه.ولی واقعا نگران مغازمم.

اون واجب تره من اینجا شبانه روزم کار کنم فقط خودمو نابود میکنم و هیچ پیشرفتی ندارم.حقوقمم که خیلی پایینه.احتمالا امروز میگم شایدم صبر کنم بعد گرفتن حقوقم بگم.

فعلا

 

نوشته شده در شنبه 25 آبان 1392برچسب:,ساعت 17:20 توسط رها| |

سلام.

از کار شبانه روزی بگم که حسابی خستم کرده بود ولی اون خستگی به کنار، آقا مدیره چنان دادی سرم کشید سر اشتباه خودش که حسابی بغض کردم و خیلی خودمو گرفتم که بغضم نشکنه.خیلی بی ملاحظه است.

همون شب رفتیم حسینه ی پیش خونه خاله اینا.دوستای مامان بودن و صحبت درباره طلاقم شد و کلی غصه خوردم.بعدش اومدیم خونه صبح مامان بیدارم کرد و واسه اولین بار رفتیم یه جایی که تا حالا نرفته بودیم عزاداریشون عالی بود فک نمیکردم اینقدر با صفا باشن.ایکاش دوربین برده بودم و فیلم میگرفتم.بعدش رفتیم خونه مادرجون خیلی خسته بودم خستگی یه هفته باهام بود و متاسفانه اصلا رعایت و مراعات حال دیگران حالیشون نبود هرچی خواهش کردم یکم سکوت کنن گوش کسی بدهکار نبود سر درد بدی گرفتم.

شبم همین داستان پیش اومده بود ولی باز یکم خوابیدم.توجه عشقمم کاملا کم شد.این چند روز یکی خیلی التماس میکرد که باهاش باشم قسمم داد میدونم که هیچی کم نداره و کاملا از نطر اخلاقی باهم جوریم ولی درخواستش رو رد کردم چون وفادار عشقیم که دلش با من نیست و نمیدونم چند نفر تو زندگیشن.خدایا خودمم نمی دونم چی میخوام.اون اگه بخواد میتونه تامینم کنه.این روزا عجیب احساس تنهایی میکنم دلم یه پناه محکم میخواد یه بغل، ارامش.

امروز اتاقمو مرتب کردم.شاگردم میخواست بیاد ولی امروزو گذاشتم واسه خودم.

سر درد دارم.

باید تا چهلم مادر بزرگ بافتمو درست کنم.

نوشته شده در جمعه 24 آبان 1392برچسب:,ساعت 16:13 توسط رها| |

سلام.

از دفتر پست میذارم.

دیشب خییلی دیر خوابیدم داشتم با دوست جوون اس بازی میکردم.نیمدونم چرا هرچی بیشتر میگذره بیشتر حس میکنم دلش یه جای دیگه است.هی چی بگم که....

صبح با وجود دیر خوابیدن دیشب زود بیدار شدم و 8:05 رسیدم رفتم کارای مخابراط و اینترنتشونو انجام دادم بعدش اومدم اینجا.تازه اومد غرولوندم میکرد چیکار میکنی و اینا.من خودمو پر تحرک ترین ادم اینجا میبینم خداییشم کارمو خوب انجام میدم.تا2 بعداز ظهر اینجا بودم و حساب کتاب میکردم ک هنوز تموم نشده.

امروز خودمو تحویل گرفتم و 3رنگ بند کفش و کفی کفش خریدم کفشم راحت و خوشگل شده.

امروز شاگردم نیومد و من رفتم مغازه یکم تزیینش کردم و بالاخره بعد 1 هفته مرتب شد.حالا ظاهرش خوبه ولی تمیز کاری هاش مونده.

فروش هارو نوشتم و سودشونم محاسبه کردم زیاد نبود ولی بازم خداروشکر.اون مشتری لپ تاپم لعنتی نمیاد تسویه کنه کیفمم یه ماهه دستشه کاملا کارکرده شد.این سری دیدمش بهش میگم همینو بگیره خفم کرد باید حسابشو ببندم.

کیبردم رو اهدا کردم به همکارم.واسه فروشگاه بی سیم میگیرم.

خدایا دمت گرم بی زحمت کمک کن و روزی مارو زیاد کن.احتمالا تا عید باید یه فکری برای چاپگر بکنم.قیمت سکه هم که به ... بند شد فکر کنین ماهی 200 قسط دادن خیلی سخته؟این چه قانونیه آخه؟ خدایا کمکم کن از شرشون خلاص شم کمکم کن حقم پایمال نشه من جز تو کسی رو ندارم کمکم کن به زودی آزاد شم.

دیشب یه سری لیست خریدای باحال نوشتم ماهه بعد بیارم.

استخونام درد میکنه  دیگه

خیلی خستم.

فعلا

نوشته شده در دو شنبه 20 آبان 1392برچسب:,ساعت 16:23 توسط رها| |

سلام.

آقا مدیره موج مکزیکی.....................

از دیروز هم صبح ها میام هم بعد از ظهرا ناراحتم که نه دیروز وقت کردم مغازمو باز کنم نه امروز.دیروز تا یه ربع مونده به 1 دفتر بودم دیگه حال سروکله زدن با شاگردمو نداشتم.اس دادم حالم خوب نیست نیا.بعد از ظهر پیش وکیلم رفتیم و من سریع ازش لایحه رو گرفتم و بابا موند باهاش حساب و کتاب کنه.من بااینکه خیلی تند و فرز اومدم ولی یه کوچولو تاخیر داشتم و داداش اقا مدیره که صبحها مدیرمه به روم آورد.دیشب خیلی جنبیدم که زود برم و مغازه رو باز کنم تونستم ساعت 9:15 شب برم بعدش چون پدرجان هوس بنزین زدن کرد دیر شد و دیگه جون نداشتم برم مغازه.دیشب 12 خوابیدم ولی باز 7ونیم صبح به زور بیدار شدم به زور کشون کشون جسم مبارک رو بردم حموم حالا مگه دلم میومد بیام بیرون خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ

تند تند با سرعت برق و باد موهامو خشک کردم و لباس و .... صیبحانه هم نخوردم و از خونه زدم بیرون.ولی بازم 10 دقیقه تاخیر داشتم.کلی دعا کردم چیزی بهم نگن.واقعا وقت کم میارم.دیشب حتی وقت نکردم ج اس دوستمو بدم.

امروز به حامد قول دادم برم دانشگاه واسش تاییدیه تحصیلی بگیرم اما گفتم قبل برم کافی نت و واسه ارشد ثبت نام کنم کارم 2 ساعت طول کشید دیگه نمیرسیدم که برم هرچیم ز مید شارژ نداشتم ج بدم.گاهی چقدر خوبه گوشی نداشته باشی آرامشی داره واسه خودش. مونده بودم واسه شاگرده چه بهونه ایی بیارم که خبر رسید خودش اطلاع داده نذری دارن و نمیتونن بیان.ما نیز بسی خرسند شدیم.مداحی های دانلودی رو مرتب و اماده رایت کردم که بعد از ظهر برم ردیفش کنم با سرعت ناهار خوردم و حاضر شدم که بیام سرکار.دختر عمم اومده بود خونمون واسه نذری فردای مادرجون کمک بده مامانم رفت و تو حیاط مشغول آشپزی بودن تا منو دید شروع کرد از مدیر خواهرش که از من 3 سال بزرگتره تعیرف کردن میدونم کنایه هاش سر اون روزیه که خواهرش اومده بود دفتر و اقا مدیره نمیدونم سر چی بداخلاق بود و باهامبرخورد کرد اونم رفته خونه به همه گفته.از این خاله زنک بازی ها خیلی بدم میاد.

کلی با داداشه کل کل کردم که چرا نمیره مغازه اصلا همکاری نمیکنه خیلی ازش ناراحتم توقع کمک دارم ن مجبورم تا عید کار کنم که پول دستگاه کپیم جور شه.هیچکی نیست مغازه وایسته.حالا از فردا8 صبح میام اینجا 11ونیم میرم 2ساعت وایمیستم مغازه بعدش شاگردمو راه میندازم 4 تا 8 و نیممم بعداز ظهر بیام هم 8 ساعتم کامل میشه هم میشه 9 تا 10 یه ساعت مغازه وایستم.دعام کنین برام مشتری لپ تاپ یا کامپیوتر بیاد از خورده فروشی خبری نیست.

دیشب اون فلشی که نسیه دادم پولش رسید خریدار بعد اون همه چونه زدن گفت گرون خریده.امروز رفتم کافی نت یه مدل ارزون ترش رو زده بودن 28 در صورتی که من برای بقیه 25 حساب میکنم و واسه اون که اولین مشتری فلشم بود 20 زدم. دیشب ازش ناراحت شدم و بردم فاکتور رو نشونش دادم.

از کارم بدم اومد.

امشب باید برم سود این مدت رو حساب کنم.هنوزم مشتری اولم نیومد تسویه نکرد هر کیفی هم اوردم نگرفت و یه بهونه ایی اورد الان کیفی که دستش دادمم داره دست دوم میکنه شده ضررم.

برام دعا کنین.دیگه اسه هیچ مشتری دل نمی سوزونم.

فعلا

نوشته شده در یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:,ساعت 16:21 توسط رها| |

سلام.

از خونه پست میذارم.اقامدیریم در کار نیست.ولی ماشااله پدر من خوب بلده گیر بده.ابدا جای خالی اقا مدیره احساس نمیشه.

خب بگذریم

5 شنبه که از صبح مغازه بودم بدک نبود رفت و آمد که زیاد شه کارم راحت میشه. باید هرچه سریعتر به فکر یه طرح فروش خاص باشم.

4شنبه داداش خنگولم یه جنس رو به قیمت خرید داد رفت با این که کلی توضیح دادم و حتی قیمتارو نوشتم.کلی حرص خوردم نه سر پولش سر اینکه چرا نباید یکم زبل باشه.میخواستم مغازه رو بسپرم بهش خودم نیمه وقت جایی مشغول شم که الان پشیمون شدم.بیچاره ام میکنه.

5شنبه فاطی اومده بود پیشم یه خاطره بد دارم مامانم نشنید که گفتم واسمون ناهار بیار یعنی شنید حس غذا درست کردن نداشت منم درگیر تعمیر لپ تاپم بودم نشد برم بالا فاطی هم خیلی دیر وقت اومده بود.واسه همین دلستر و کیک و هله هوله اوردم تو مغازه خوردیم و رفت خیلی غصه خوردم ولی چیزی نگفتم.شبش خونه خاله بزرگه دعوت داشتیم.رفتیم ولی اصلا باهاشون حال نمیکنم.کلا فک و فامیل باحالی نداریم همه افسرده شدن جوشون همیشه غم داره.

دیشب تا1 بیدار بودم و اهنگ دانلود کردم که رایت بزنم و بفروشم.

عشقم 1ونیم اومد خونه یکم اسمس بازی کردیم من خوابم برد.

صبحم که صدای مامان و بابا نذاشت بخوابم.خستگی موند تو تنم.خودشون که بیدار میشن ملاحظه دیگران رو نمیکنن.بیدار که شدم رفتیم یه مراسمی بعدش به زور مامان رو کشوندم خونه هرچی من بدم میاد از جو خونه ابجی بزرگش این برعکسه.

بعد ناهار که حسابی هم پرخوری کردم یکم آهنگ دانلود کردم و بعدش خوابیدم خوابه حسابی چسبید ولی بیدار شدنی همه جا تاریک بود ترسیدم و فکر کردم دیر شد باید برم فروشگاه بازم عقب موند کارام.یه نیگاهی به ساعت انداختم دیدم نوچ دیر نشده ساعت 5 و نیمه واسه منی که از اول هفته از7صبح تا10 شب کار کردم این 2ساعت خواب لازم بود.

رفتم مغازه و اهنگارو مرتب و دسته بندی کردم و رایت زدم.زی زی اومده بود پیشم داره واسه بچش تخت انتخاب میکنه واقعا کار داشتم ولی سعی کردم باهاش حرف بزنم من کلا روابط اجتماعیم قوی نیست یعنی کلا تعارفاتم قوی نیست.شوهرش اومد و تبریک گفت.مرد خیلی دوست داشتنیه.

پدر بزرگم و داداشاش امشب شام میدادن مام رفتیم شامه رو زدیم بر بدن و بعدش خانوما راهی مجلس سینه زنی شدیم.بدک نبود.

مامانم جدیدا بهم میپره سر مسائل الکی که همه هم میدونن حق بامنه.احساس میکنم باهام بد شده.

تو خانواده ما کلا پسر جماعت رو میپرستن و دخترا مظلوم واقع میشن ولی تو خونه ما این قضیه شدت بیشتری داره.

من همیشه احساس تنهایی میکردم تو تموم مراحل زندگیم هیچوقت کسی رو نداشتم که حمایتم کنه و از نطر فکری کمکم کنه.

چقدر حرف زدم!

میرم یه پیزی بخورم و بعدش لالا.

فعلا

نوشته شده در شنبه 18 آبان 1392برچسب:,ساعت 1:0 توسط رها| |

سلام.

مدتیه که بدجوری مشغول کارای فروشگاهم و وقت نکردم بیام.

این مدت اتفاقای زیادی افتاد.

شاد نیستم.ولی انرژی زیاد و در حال انفجاری دارم که میخوام تو کارم بترکونم.2 روز پیش بارام اومد و همون روز تقریبا چیدم.کار شرکتمم که خیلی زیاد شده و حسابی بیگاری میکشن.

اولین مشتریم شوهر دختر عمم بود.ان شااله که بتونم موفق شم.

امروز با بچه های مدرسه طرح رفاقت ریختم  قول بازی دادم بهشون.باید حسابی تو بازی فعالیت کنم.

امروز اون نامزد سابق تقاضای تمکین داد که بره مرکز استان و اجازه ازدواجش صادر شه.خیلی نامرد و خبیثه ادم باید خیلی ذاتش بد باشه که زندگیه یکی رو به بازی بده و ازادش نکنه بره سراغ یکی دیگه.

نمیدونم چرا حسم خوب نیست.

ولی من خدارو دارم و میدونم کمکم میکنه تحمل کنم.

اها دوست خوبمم یه حرفایی زد که فهمیدم میخواد تموم کنه یه زمانی یه حرفایی میزد و چنان شوقی واسه دیدنم داشت که باورم نمیشد ولی الان راحت واسه یکی مثل من که یک بار از همین قضیه ضربه خورده درکش راحته که دلش یه جا بند شده که حتی وقت اس دادنم نداره.خیلی قصه خوردم ولی ترجیح دادم بهش چیزی نگم.ولی نمیتونم منکر عشقم بهش بشم.گاهی به این فکر میکنم من که سعی در رعایت همه نکات دارم چرا زندگیم ایجوری میشه، چرا خدا این ادمارو میذاره سرراهم.دلم اندازه خدا گرفته.حالم خوب نیست.سعی دارم طرز زندگیمو تغییر بدم.هر سری دارم منزوی تر میشم.

باید برم.دلم میخواد تا شب بنویسم و خالی شم ولی...

فعلا

نوشته شده در سه شنبه 14 آبان 1392برچسب:,ساعت 16:44 توسط رها| |

سلام.از دفتر پست میذارم حالمم اصلا خوب نیست.

تو هفته گذشته واقعا از کارمند بودن خودم منتفر شدم.منتظر تماس واسطشون بودیم که زنگ نزد.

دیروز واسه خانم بزرگ 6 جز قرآن خوندم.خودمم اروم شدم.متوجه شدم میتونم یکم بجنبم و با صوت بخونم.

دیشب تا دیر وقت بیدار بودم ولی صبح نتونستم بیشتر از 8 بخوابم.مظطرب دادگاه بودم.یکم اتاقمو مرتب کردم و رفتم حموم یه دوش آب گرم اساسی گرفتم و حاضر شدم و با مامان رفتیم دادگاه به اصرار من زود نرفتیم نمیخواستم منو همیشه منتظر ببینن.با باباش اومده بود اونقدر کینه ازشون به دل دارم اونقدر در حقم ظلم کردن که از نفرت تموم تنم میلرزه وقتی میبینمشون دلم میخواد زجه بزنم چون یاد اتفاقاتی میوفتم که مسببش اونا بودن.فقط خدا میدونه حال الانم چیه.

تو دادگاه پررو پررو نشست روبروم و گفت هم اون 10 تا سکه رو میخوام هم 20 میلیون پول که برم کنار از وقاحت و پرروییش در حد انفجار گر گرفتم .واقعا ظالمن.

قربون قانون مملکتم برم که پشت زنا رو حسابی خالی کرده.

امروز روز من نبود.

عروس دایی مامان با خالم کل انداخت تهش من که نگاشون میکردن انداختن وسط و بی اینکه کلمه ایی حرف بزنم بهم توهین شد.از بی زبونیماز دل رحم بودنم بدم میاد یاد نگرفتم ادما دلشون مثل دل ساده من نیست.

از برخوردش دلم شکست ولی چیزی نگفتم و  ریختم تو خودم.من هیچ وقت به بی نزاکتی اون نبودم و زندگیم این شد خدا میدونه نگران ایندش شدم.ولی شایدم کار اون درسته اگه منم مثل اون بی ادبانه برخورد میکردم حداقل این همه نمیسوختم از حرفای نگفته.

حسابی لاغر شدم.

از اون روزاست که نای مبارزه ندارم.دیشب با محراب قرار گذاشتم بیاد مغازه رو ببینه نمیدونم دیگه حالی میمونه برام یا نه.بیشار از همه به خواب و ارامش نیاز دارم.کاش محراب میفهمید الان بیشتر از هر وقتی به توجهش نیاز دارم.احساس تنهایی میکنم.

امروز وقتی اون همه ظلم رو میدیدم احساس کردم خداهم نمیخوواد کمکم کنه.

 

نوشته شده در شنبه 4 آبان 1392برچسب:,ساعت 16:35 توسط رها| |

سلام.

از دفتر پست میذارم.

یک شنبه مادرجون  مامان فوت کردن.خیلی زن پاکی بود.

صبح یک شنبه دادگاه داشتم.پدر بی شرف و نامسلمونش اومد و پارتیشم آورد.کلی بهم توهین کرد و من نتونستم دلمو خنک کنم.ولی خوب اون کارکنان ظاهرا فهمیدن حق با منه و اون اشغالارو شناختن.وکیل جدیده بد نبود.

منم حالم بد شده بود و رفتم پیش دوست پسر دوستم درمورد کار حرف بزنیم.

الان کاری پیش اومده بعدا مفصل این چند روزو میگم

 

نوشته شده در دو شنبه 29 مهر 1392برچسب:,ساعت 20:10 توسط رها| |

سلام اینبار از خونه پست میذارم.یه پست نسبتا طولانی

مشروح اخبار چهار شنبه:

شب سه شنبه با اینکه خسته بودم تا دیر وقت با دوست جونم اس بازی کردیم دوست داشتم کنارش باشم.واسه همینم صبح عید قربان خواب موندم.وقتی هم بیدار شدم دیدم برادر زاده خوشمزم که تازگیا4 ماهش شده خونمونه واسه ناهار موندن.

صبح 4 شنبه تا2 بعدازظهر هرچی به دوست جونم اس دادم ج نداد وقنی ج نمیده نگران میشم.خودش 2 زنگ زد و گفت بیرونه با خانوادش.حسودیم شد دوست داشتم منم باهاش باشم.

تموم روز من مشغول بافتن لباسم بودم.عصر مامان و خانم داداشم تصمیم گرفتن که بریم یه سری به نی نی دایی که یک شنبه به دنیا اومده بزنیم.

قبل رفتن رفتیم خونه مادرجون تا اونا رو هم با خودمون ببریم که شنیدیم حال مادرجون مامان بده رفتیم پیشش من خیلی دوستش دارم و کلی گریه کردم وقتی تو اون حال دیدمش.دعا میکنم خدا کمکش کنه.بعدش بی حال رفتیم خونه مادر زندایی و نی نی رو دیدیم نی نی که قراره اسمش امیر رضا بشه خیلی خوشگل و گردالوئه.

5مشروح اخبار5 شنبه :

صبح تموم وقت مشغول بافتن بودم بعد از اونم رفتم یکم واسه فروشگام خرید کردم بعدشم یه زنگ به دوست پسر دوستم زدم و رفتم پیشش قراره تو زمینه کارم کمکم کنه.بعدم با هم اومدیم خونمون که مغازه رو ببینه دیدیم داداش بزرگوار واسم یه سمت دیوار رو قفسه زده.

جمعه:

بعد از ظهر رفتم مغازه رو چیدم و دیدم بدک نشده فقط وسایل کم داره

 

 

لیست کارایی که باید بکنم:

سفارش کالا

چاپ فاکتور فروش

خرید خط تلفن

فعال سازی اینترنت که خیلی مهمه.

خرید روشویی و تلفن و بخاری و مودم

 

دوست جونم میخواد بیاد کمکم کنه.

دووووووووووووووووسش دارم.

دعا میکنم کارم بگیره و شرمنده زحماتش نمونم.

امروز رفتم آرایشگاه و حسابی به خودم رسیدم.

بعد از ظهر یه ربع یه چرتی زدم  دیدم وقت اضافه آوردم گفتم بیام اینجا یه ثبت خاطراتی داشته باشم دلم واسه آقا مدیره سوخت.

یکم سر درد دارم هوام گرمه عصبی شدم.

یه قهوه میزنم بر بدن و میرم سر کار.

فعلا

 

 

نوشته شده در شنبه 27 مهر 1392برچسب:,ساعت 15:29 توسط رها| |

سلام

از شرکت پست میذارم.

پشت پالتومو بافتم خوب نشد گشاد شد.منم عصبی شدم همشوشکافتم.

باید از اول ببافم.

گردن درد دارم.

امروز نقاش اومد و مغازه رو رنگید.فردا محراب میاد و میبینه.

 

نوشته شده در دو شنبه 22 مهر 1392برچسب:,ساعت 17:38 توسط رها| |

سلام.

بازم از شرکت پست میذارم ولی دیگه اوضاع داره ضایع میشه باید سعی کنم خونه یه برنامه ایی واسه نوشتن بذارم.

از دیشب بگم:

اقامدیره زود رفت و من و همکارمم زود شرکت رو تعطیل کردیم پام به خونه رسید نشستم پای بافتن.

بدک نشده.دوست دارم زودتر تموم شه.چند وقتیه حسابی فیلما رو میبینم.

دیشب تا 2 با عشقم اسمس بازی میکردم.

امروزم با زنگ خاله و زنداداشم بیدارشدم که خبر به دنیا اومدن پسر داییم رو دادن.بعدش تا خود3 داشتم پالتومو میبافتم.خداکنه خوب شه.

فعلا

 

نوشته شده در یک شنبه 21 مهر 1392برچسب:,ساعت 16:34 توسط رها| |

سلام.

بازم از شرکت پست میذارم.

آقا مدیر یووووو

طبق معمول شنبه ها یه پست طولانیه.

از ادامه روز 4 شنبه بگم:

به معصومه زنگیدم و اصرار کردم شام بیان.اونام قبول کردن 8ونیم اومدن دم شرکت و با هم رفتیم معصوم رفته بود کنار دریا جیگر زده بود و مصموم شد حالش بد بود به زور رانندگی میکرد.

رفتیم خونه و تصمیم گرفتیم به فاطمه بگیم.من زنگیدم  دعوتش کردم بیاد اونم اومد و کاملا از دیدن شوهر معصومه شوکه شد.کلی با شوهرش صمیمی شدیم بچه خوبی بود.

شبم خونمون موندن.فاطمم موند.منو فاطی تا2 حرف زدیم.

5 شنبه:

صبح خیلی زود بیدار شدم و رفتم یه دوش گرفتم و سرحال شدم مامانم خونه رو برق انداخته بود و یه سفره رنگین صبحانه راه انداخت.معصوم اینا تا9ونیم خوابیدن و وقتی بیدار شدن کلی گفتیم و خندیدیم خیلی از شوهرش خوشم اومد واسم دعا کرد و گفت به حق جدش قدمش خیر باشه واسم.منم کلی فاز گرفتم بعده رفتنشون دلم گرفت.با مامان رفتیم خرید لباس.منم بعداز ظهر تنهایی رفتم خرید و کلاف خریدم البته خیلی گرون تموم شد ولی دوست داشتم دست بافت بپوشم.بعدش رفتم کیف مجلسی خریدم که به نظر خودم خیلی نازه.بعدشم یکم لوازم ارایشی و عینک خریدمو اومدم خونه.

بعدش با خاله و داداشم راهی گنبد عروسیه آشنامون شدیم.

2 شب رسیدیم خونه طرف

جمعه:

به زور 7 صبح بیدار شدیم و رفتیم جمعه بازارشون و کلی خرید کردیم.

بعدشم رفتیم جشنشون که کاملا سنتی و بی ریا بود.

8 شب رسیدیم خونه و حسابی خسته بودیم و منم بافت رو شروع کردم.

و اما امروز:

بازم از خستگی گیج میزدم و کمردرد داشتم.

هنوز کمر دردم خوب نشده.نقاشم که هنوز نیومده و اعصابمو بهم ریخت.

 

نوشته شده در شنبه 20 مهر 1392برچسب:,ساعت 16:32 توسط رها| |

سلام.

این روزا پررو شدم از شرکت پست میذارم.کی حالمو بگیرن خدا میدونه

ولی حال میده. آقا مدیره موج مکزیکی خخخخخخخخ

دیشب معصوم (هم کلاسیم)گفت واسه کارای دانشگاهش میاد آمل.منم ازش دعوت کردم بیاد اینجا چون اعضای خانوادم خیلی دوسش دارن  اونم تو حمعمون حال میکنه.مامانش 2 روز پیش چشماش رو جراحی کرد ولی کارای دانشگاهش مجبورش کرد بیاد.

صبح با زنگ اون بیدار شدم.اصرار کردم کارش تموم شد بزنگه.بعدش هرکاری کردم نتونستم بخوابم.رفتم حموم یه دوش گرفتم سرحال شدم.اومدم بشینم پای اینترنت تا معصوم بیاد که دیدم زنگ میزنه که با نامزدش میاد

خییلییییییییی ذوقیدم معصومه 5 سال از مادرم کوچیکتره 8 سال پیش ازدواج کرده ولی زندگیه حوبی نداشته.تک فرزند بود و اوج درگیری های طلاقش میخوره به مریضی پدر و مادرش و فوت پدرش.من همیشه سعی کردم حواسم بهش باشه و کمکش کنم.خداروشکر وضع مالیش عالیه.

شوهرش یه توپولوی با نمک و شیرین زبون بود خیلی زود با هم جور شدیم.ناهار موندن.دوستم خیلی خوشحال بود از ته دل کیف کردم.من عاشق دیدن زن و شوهرایی ام که لاو میترکونن معصوم خیلی با انرژی شد.واسش ارزوی خیر میکنم.واسه همه بنده های خدا خوبی و خوشحالی میخوام مخصوصا دوستام چون تحملشون میبینم که خیلی کمه زود جا میزنن.من از همشو کوچیکترم ولی من همیشه دارم ساپورتشون میکنم و هواشونو دارم.

محراب جونی ازم خواسته بود برم پیشش ولی نشد.محرابم نمیای اینجا رو بخونی اینجا راحت میتونم بگو که همه جونمی و از ته دل دوستت دارم.وقتی به علاقم فکر میکنم نگران روزایی ام که بیخیال منی و میری دنبال زندگیت....

برام دعا کنین

معصوم از شوهرش خیلی خوشش اومده و مدام از خانوادش تعریف میکرد  امیر هم واقعا دوست داشتنی بود. دلم میخواد بیشتر رفت و آمد کنیم.

دلم از خوشیش این همه خوش شد.خودمم تعجب کردم.قراره بعد سالگرد فوت بابای معصوم ازدواج کنن.

واسه معصوم یه روسری خوشگل و یه جوراب زمستونی خوشگل و یه ظرف تزئینی گرفتم و کادوشون کردم و گذاشتم مامی بهش بده.

بنده خدا مامانم خیلی خسته شد امروز.

به معصوم اس دادم که بمونن.حالا نمیدونم میمونن یا نه.

فعلا

نوشته شده در چهار شنبه 17 مهر 1392برچسب:,ساعت 16:30 توسط رها| |

سلام.

امروزم  از شرکت پست میذارم.

مشروح اخبار امروز:

-1بابا صبح رفت پیش وکیل جدیده طرف اول 12 میلیون بعد9میلیون در نهایتم به 5 میلیون راضی شده که بازم برام زیاده ولی در عوض قول داده زود طلاقم رو بگیره.

2-منم  وقت بیدار شدم زنگیدم به محراب صداش خواب آلود بود کلی حرف زدیم.

3- تموم مدل های بافتنی که داشتم امتحان کردم خیلی سختن.ولی دوست دارم یه خوش رنگش رو بافم.

4- بدن درد دارم.اگه خوب شم باید اتاقم رو که اوضاعش داغونه رو مرتب کنم.میخوام نختم رو که شکسته فعلا بذارم بیرون.کامپیوتر رو جمع کنم که ببرمش فروشگاه.میز کامپیوترم بکنم میز تحریر.

5- فردا معصومه میاد امل و خونمون.

 

تو مخمه یه بافت خوشگل رو شروع کنم.

فعلا

 

نوشته شده در سه شنبه 16 مهر 1392برچسب:,ساعت 17:26 توسط رها| |

سلام.

بازم از شرکت پست میذارم.آقا مدیره هوووووووووووووووووو هو هو خخخخخخخخخخخخخخخخ.

مشروح اخبار:

1- صبح تا 10 خوابیدم.مامان گفت بریم دندون پزشکی من گفتم نوچ حسش نیست.

2- یهویی یه قرار اتفاقی با یه وکیل از دوستای شوهر عمه جانگذاشتیم و من دویدم رفتم.

3- بهم فاز مثبت داد الان امیدوار ترم

4- بهم گفت برو سکه هات رو بگیر.منم به مامی زنگیدم و دویدم و گرفتم.

5- با مامان رفتیم طلا فروشی 2 تاش رو فروختم.حلقمم فروختم.واسه بچه برادرم یه جفت گوشواره خریدم واسه کادوی تولدش بقیشم نقدی گرفتم.مامی هم گوشوارش رو که گم شد عوض شد.

6-تصمیم دارم نگین انگشتر نشونم رو تعویض کنم.علتش رو بعدامیگم.

7- یک میلیون پول پیش وکیل بعلاوه ی قسطای عقب موندم رو به بابا دادم.از ابان به بعد ماهی 160 فقط قسط دارم.

8-با محراب آشتی کردم چون دلم طاقت نیاورد.

9- کلی برنامه واسه این یه ذره پولم دارم.دوست دارم رم گواهی نامه بگیرم.

اقا مدیره بالا سرمه.فعلا

 

نوشته شده در دو شنبه 15 مهر 1392برچسب:,ساعت 18:8 توسط رها| |

سلام.

بازم از شرکت پست میذارم.

اهااااااااای آقا مدیره خخخخخخخخخخخخخخخخخ

مشرخ اخبار امروز:

دیشب تا 4 صبح با عشقم اس بازی کردم هر چند حرفاش اشکمو در اورد ولی به موقع باید یه فکری دربارش بکنم.نمیتونم این رفتاراش عادیه یانه.میترسم چقدر اعتماد کردن بعد یه بار شکست خوردن سخته!

امروز 8ونیم صبح بیدر شدم.یه لیوان چای شیرین زدیم بر بدن با روحیه رفتیم پیش وکیل.

اول رفتیم دفترش پول مطالعه پرونده رو دادیم و یکم حرف زدیم.بعدش رفتیم دادگاه.

پرونده ترک انفاقم سر خل بازی وکیلم بسته شد.و به ما خبر ندادن.

پرونده نفقه حقوقی ام که عموی لعنتی اش کاری کرد که به ما ابلاغ نشه و ما خبر نداشتیم که رای صادر شده اگه به ما ابلاغ میشد میتونستیم رای رو به نفع خودمون عووض کنیم.من که ازشون نمیگذرم خدا اگه جوابشونو نده اونم در حقم ظلم کرده.

موندم بین این دوتا وکیل چه کنم.راه این جدیده بیشتر طول میکشه حداقل به حق و حقوقم میرسم و زحمتام بی نتیجه نمیرسه ولی بازم قطعی نیست.اما وکیل خودم با توجه به اینکه 2 بار سر سهل انگاریش 2 تا پروندم مختومه شد و یکیشم که پیش نرفت.اصلا پیگیر پرونده هام نبود اون عوضیام حسابی سواستفاده کردن.

راه وکیل من 1 سال طول میکشه ولی احتمال رای اوردنم کمتره.به حق و حقوقمم نمیرسم.

موندم چیکار کنم.

سر ظهر اومدم با بابا صحبت کنم چه الم شنگه ایی به پا کرد فک کنم همسایه ها دقیق شنیدن.آبرومو برد.تصمیم گرفتم که کلا من تو خونه حرف نزنم.

اقا مدیره اومد.هووووووووووووووووووو

فعلا

نوشته شده در یک شنبه 14 مهر 1392برچسب:,ساعت 16:37 توسط رها| |

سلام

بازم از شرکت پست میذارم.آقا مدیره خخخخخخخخخخخخ جات خالی

خب مشروح اخبار:

1- 10 مهر رفتم خونه.ظاهرا وکیلمون یه راهی معرفی کرده ولی بیشتر به نظر میرسه میخواد مو از سرش وا کنه.پولش رو گرفته حالا داره کاری میکنه من از حق و حقوقم بگدرم بعد دوسال دوندگی من اینو نمیخوام.

2-قول داد تا 2سال تموم بشه با گذشت همه حق و حقوقم.واسه من که فکر میکردم اصلا راه نداره باز یکم امیدوار کنده بود.

3- صبح  با مامی رفتیم آرایشگاه ولی این سری راضی نبودم.ولی چون وقت نبود مجبور بودم.

4- حسابی ترگل ورگل کردم  رفتیم جشن نامزدی پسر دایی مامان .جشنشو از بعداز ظهر تا شب بود.

5- اولین بار بود که کم رقصیدم.2 جا ضد حال خوردم که حس گفتنش نیست.

6- عروس خانم 15 یا 16 سالش بود.خیلی واسش زود بود ولی امیدوارم خوشبخت شه.اخر عروسی خاله کوچیکم رفته بود کنارش نشست و سریع در دوستی و رو وا کرد.من زیاد وشم نمیاد در برخورد اول پسر خاله شم. کلا مردم گریز بودم الانم بدتر شدم.

7-جمعه بابا  و مامان رفتن خونه یه دوست بابا که وکیله نامه رو خوند یه راه خوب پیشنهاد داد که به مغز متفکر وکلای من نرسیده بود.اینجوری از حق  حقوقمم مجبور نستم بگذرم.

قرار شد با وکیلی که اون معرفی کرده یه صحبتی بکنیم.خیلی ذهنم مشغول شده.

8- رفتیم وکیل پیشنهادی رو امروز دیدیم اصلا به نظرم عالی نیومد نمیتونست حرف بزنه و من مطمئنم کم میاورد.

9- امروز متوجه شدیم عموی ناتنی نامزد سابقم حسابی خجالتم داده و کلی پرونده هارو دستکاری کرده.من که ازش نمیگذرم.دو تا از پروده هامو که رای ترک انفاق و طلاق بود تو بهترین نقطش از دست دادم سر کلاهبرداری این عمو و بی مسئولیتی وکیلم.

10-اتفاقی با یه خانم وکیل اشنا شدم که در ظاهر خیلی زبل و زرنگه ولی نرخش بااست. میخوام خودم دست به کار شم.فردا قراره این خانم بیاد و پرونده ترک انفاق رو که بسته شده بخونه و ببینه میتونه یه کاری کنه مه باز شه یا نه.اگه کار زیادی نداشته باشه یه مبلغی میگیره و کارش رو انجام میده و من میتونم پرونده طلاقمو بدم بهش.ولی اگه این پرونده درست بشو نباشه باید این پرونده رو بهش بسپارم چون تنها راه طلاق یک طرفمه.بقیه پرونده ها رو خودم پیگیری کنم.

میخوام برم دنبال دردسر و رای تجدید نظر رو که با دروغ استشهاد گرفت، بشکونم حتی اگه چیزی به مبلغ مهریه ام اضافه نشه به اینکه این تو دردسر بیوفته و دروغش ثابت شه برام کافیه.اگه اون ترک انفاق درست نشه همین یه پرونده رو میدم به وکیل و بیه رو با مشاوره پیش میبرم.

11-برام خیلی خیلی دعا کنید.خیلی محتاج دعام.

خانوادم تقریبا قاطی کردن.

اینجارو خیلی دوست دارم.

نوشته شده در شنبه 13 مهر 1392برچسب:,ساعت 17:0 توسط رها| |

سلام.

بازم از شرکت پست میذارم.

خیلی حالم بده.صبح خبر دادن که ح نامزد سابقم اومده خونش و پیدا شده کلی اضطراب داشتم مامور و بابا و داداش بزرگم رفتن واسه جلبشون که متوجه شدیم حکم ازادی داره.غافلگیر شدیم.تازه فهمیدیم این جشن و بزم و گردهماییشون واسه ازادیشه.بدون اینکه خبر داشته باشیم با کمک عموشون که از شانس بد من منشی قاضی همون شعبه ایی بود که پروندمون اوجاست به رای اعتراض کردن و مهریه رو به طرز عجیب و مشکوکی از 50 سکه به 10 سکه تقلیل دادن.اصلا این همه کاهش عادی نیست.

تموم غم دنیا اومد تو دلم وقتی فهمیدم که اون ده تا رو که از قبل میزانش رو میدونسته برده پرداخت کرده.حالا من واسه طلاقم 7 سال دیگه باید معطل شم و دستم به هیچ جا بند نیست.خدا هم طبق معمول با ظالمه و به من کمک نمیکنه.

از دست خدا ناراحتم خداییش رو بهم ثابت نمیکنه..

خیلی مضطرب و عصبیم.

 

نوشته شده در سه شنبه 9 مهر 1392برچسب:,ساعت 17:34 توسط رها| |

سلام.

بازم از شرکت پست میذارم.

دیشب با الی دوستم قرار گذاشتم که 8:30 صبح امروز باهاش برم خرید.ولی چون خیلی خسته بودم و دارم عادت زیاد خوابیدنمو ترک میکنم تا 8:45 دقیقه خواب موندم.یهو بیدار شدم دیدم ساعت چنده و 2 تا اس و پیام دارم.شرمنده شدم.زودی رفتم حاضر بشم که دیدم ای داد بیداد چشام به خط چشم حساسیت داشته و با اینکه زود پاکش کردم ولی یه طرف خیلی متورم شده.با افسردگی حاضر شدمو مجبور شدم از عینک استفاده کنم. این 5 شنبه عشق الی بعده 3 سال میاد خاستگاریش خیلی خیلی براش خوشحالم کیف میکنم دوستام به ارزوهاشون برسن دوست ندارم کسی مثل من شه.تصمیم گرفته بودم پول دندونم رو ببرم  و اگه پولش کم بود بهش قرض بدم.ولی لازم نشد.

همین که بهش رسیدم محرابم اس داد که امروز میتونی بیای پیشم نخواستم بهش بگم بخاطر الی نمیرم پیشش گفتم باشه و تصمیم گرفتم بعد خرید برم پیشش.حسابی گشتیم و بعد در نهایت یهلباس خیلی خوشگل و شیک و یه کرم پودر عالی خریدیم.منم واسه چشمم سایه مشکی گرفتم که تورمش رو کمتر نشون بده نگرانم تا5شنبه خوب نشه و تک چشم بمونم.یه خط چشم بهتر خریدم که باید تست کنم که خوبه یا نه.

واسه الهام و خودم یه لباس خوشگلم خریدم.

بعد خرید محراب اس داد نمیتونه بیاد و منم رفتم خونه خیلی خسته بودم.یه دوش آب گرم گرفتم که حسابی چسبید بعدم ناهار رو که غدای مورد علاقم ماهی بود خوردم و رفتم یه کوچولو بخوابم.بعد نیم ساعت محرابم زندگید و یکم حرف زدیم گفت یه باطری لازم داره و منم گفتم براش میبرم.البته اطلاعات دقیقی نداد که باید بپرسم ولی فکر کنم الان خوابه.

بعد از ظهر مامانم دوره داشت.همه فک و فامیلم دیدم. امروز عقد پسردایی مامانم بوده که 5شنبه جشنشه.از الان برو بچ باحالمون زن و بکوب رو شروع کردن و حسابی جای ما خالی است.همه گفتن امشب شمام بیاین ولی بابام زیاد خوشش نمیاد خداکنه راضی شه ببرتمون من که خیلی دلم میخواد عروس کوچولومونو ببینم.

اقا مدیره فیلم رو باز بینی کنه کلی شاکی میشه و غرولند میکنه.ولی بیخیخی

 

نوشته شده در دو شنبه 8 مهر 1392برچسب:,ساعت 16:20 توسط رها| |

سلام

چند خبر مهم:

1-از اسم وبلاگم خوشم نیومد و دارم عوضش میکنم.یه اسم با انرژی

2- ازتون راهنمایی میخوام که امار بازدید سایتم رو بالا ببرم.

3-تو این هفته مغازه رو تحویل میگیرم و اگر خدا بخواد کارم رو با سرمایه صفر شروع میکنم.

4- مهمترین کار رو که ذهنم درگیرش بود رو انجام دادم و به اقا مدیره اطلاع دادم.

...

اخر هفته نامزدی پسر دایی مامانه از اونجایی که روابط ما خیلی خوبه الان ذهنم درگیره لباس و جشنه.خخخخخخخخخخخخخخ

محراب جونم دوست خوبمم کنارمه و حمایتم میکنه.خییییییییلی برام عزیزه و دوستش دارم.به جرات میتونم بگم عاشقش شدم.

در ضمن باید فکر یه تزیین مناسب لباسامم باشم.

دیشب اقا مدیره حقوقم رو داد امروز واسه الما برادر زاده عزیزم دوتا لباس خوشگل خریدم.

فعلاااااااااااااااااا

نوشته شده در یک شنبه 7 مهر 1392برچسب:,ساعت 17:0 توسط رها| |

سلام.

دیشب داشتم با عشقم اس بازی میکردم که یهووویی شارژش تموم شد.

کارتمونم خالی بود نتونستیم خطش رو شارژ کنیم.

10ونیم صبح بیدار شدم گوشیمو دیدم دیدم نوچ خبری نیست.زنگ زدم یکم حرف زدیم.واسش شارژ فرستادم اس بدیم.

با اجبار مامان رفتم پای صبحانه.

دیشب تا نصفه شب ذهنم درگیره مغازشت.با توجه به افت قیمت طلا حسابی ضرر میکنم اگه بفروشم.

امروز که داشتم به عشقم اس میدادم یهو زد به سرم که برم دنبال وامی چیزی.

من باید موفق بشم و به همه اونایی که بهم گفتن نمیتونی ثابت کنم که بخوام میتونم.

خوشبختم که عشقم هست و تکیه گاه محکممه.خدا خودش میدونه چقدر دوسش دارم.همه چیزمه.

بیشتر وقتم داره الکی هدر میشه .باید واسه وقتم برنامه ریزی کنم که هم به مطالعه ام برسم هم به فیسبوکم و هم به اینجا.ایجا باید خیلی مهم باشه چون میخوام این روزام برام ثبت شه.

 

من دیگه باید برم حاضر شم که برم سر کار

فعلا

نوشته شده در دو شنبه 1 مهر 1392برچسب:,ساعت 14:53 توسط رها| |

سلام.

اخر هفته گذشته یه دندون درد وحشتناکی رو تجربه کردم که فقط خدارو شکر میکنم بابت اون همه قرص و مسکن مصموم نشدم.

رفتم عصب کشی کردم.شبا تا صبح بیدار می موندم مامان گفت بریم سرکار یه هفته مرخصی بگیر بمون استراحت کن.مام به اتفاق رفتیم اونجا حضورا به آقا مدیره بگم چون حوصله تیکه و کنایه هاشو ندارم.

اونم با اکراه قبول کرد باکلی غر البته.الان هر دو طرف دندونم پانسمان داره.

قضیه فروشگاه زدنم جدی شد.بابام با اجبار من رفت به مستاجر مغازه گفت بره.خیلی زود جور شد.من در نظر اشتم 2ماه دیگه مغازه بزنم اما مستاجر زود یه مغازه پیدا کرد.

منم حسابی سرگرم مشورت گرفتن و کمک گرفتن از این و اون بودم.همون شنبه فرشاد اس داد که فردا9میرسه آمل، تازه یادم اومد که ای دل غافل ارائه پروژه دارم.فرشاد گفت چون دوست دخترش مریم و فاطمه سرکارن من زودتر برم.ولی چون دیر خوابم برد صبح دیرتر رسیدم.

کلی با فرشاد حرف زدم و مشورت خواستم.ایده هاش خیلی واسه اول کاری رو دستم خرج میذاشت.ولی خیلی جالب بودن.تصمیم گرفتم مرحله به مرحله درست کنم.

بعد ارائه که نمرمم 20 شد مریم و فرشاد رفتن بیرون.من و فاطمه هم رفتیم قدم زدیم.تقریبا افسرده مطلقه.نمیخواد خوب شه.دیگه به غم دار بودنش عادت کردم هرکاری هم میکنم که حالش عوض شه نمیخواد خودش که حالش خوب شه.

اون روز عروسی خواهر پارسا دوست پسر سابق فاطی بود که مارو دعوت کرده بود.من تصمیمم واسه رفتن جدی بود چون واسه کارم بهش نیاز داشتم ولی فاطی اصلا دوست نداشت منو دوست مشترکمون بریم.در نهایت 2 نفر گفتن نیای نمیریم و زنگ زدن به پارسا گفتن فاطی نمیاد و مام نمیایم.پارسام که زنگ زد مجبور شدم برم.لاله دوست مشترکم با فاطمه رفت خونه که حاضر شه و منم رفتم دفتر پارسا که کارمندش رو ببرم خونمون با هم حاضر شیم.

تا برسیم خونه شد 9 شب.خاله کوچیکه خونمون بود.کمک کرد حاضر شدیم رفتیم خیلی چسبید کلی رقصیدیم(حسابی هم خوشگل کرده بودم).کادوی عروسی رو نقدی دادیم که من موافق مبلغش نبودم ولی نخواستم به بچه ها فشار بیاد.فرداش همون مقدار رو تو پاکت گذاشتم رفتم دم شرکت و ز زدم پارسا اومد پایین و عذرخواهی کردم و گفتم بخاطر بچه ها کم پول گذاشتم تشکر کردم و این گونه شد که 2 برابر بقیه کادو دادم.بعدش رفتم دیدن دوست خوبم ولی زیاد باهم نموندیم.زودی برگشتم خونه و کلی خوابیدم بعدش تیپ سنتی زدم و رفتیم خونه عمه جونم که جشن میلاد امام رضا داشتن.

سه شنبه هم که از صبح زود تا ظهر درگیره کارای دادگاه بودیم.من صبح به همکارم زنگ زدم و گفتم که بعد از ظهر میرم دفتر ولی اقا مدیره ز زد چون زرنگ بود گفت نمیخواد بیای.منم با خوشحالی پذیرفتم.4شنبه هم نرفتم.دیشب دفترای حسابداری فروشگاهم رو طراحی کردم چندتاش مونده.

دیشبم که شب تولدم بود تا 5 صبح از غصه اینکه کسی از خانودم یادشون نبود گریه کردم.خییییییییلی حالم بد بود پر غصه بودم.حتی اون دوست خوبم یادش نبود خودم یادآوری کردم.همیشه ارزو داشتم تولدمو یاد آوری نکنم و سوپرایز شم و کادو بگیرم ولییی..................

اینو بهش فرستادم:

تولدم مبارک نیست...

دلم گرفته غمگینم....

هوای خونه دلگیره...

تو رو اینجا نمی بینم..

تولدم مبارک نیست..

شکسته قلب داغونم...

تو نیستی و من از دوریت..

خودم رو مرده میدونم....

21سالگیمم رفت،1سال بزرگ نه پیر شدم

 

 

کلی هم طرح واسه قفسه ها و دکور پیدا کردم.کلی هم فروشگاه پیدا کردم که میتونم اجناس خوب ازشون بخرم با قیمت خیلی مناسب.البته همه اینا رو باید به دوست خوبم نشون بدم که تایید کنه.

امروز به خط مامان که به نام من بود اس اومد که تولدت مبارک.من خودم به همه اس دادم و گفتم:


هرچه آید به سرم ،باز بگویم گذرد

وای از این عمر که با میگذرد، میگذرد!

تولدم مبارک نیست، دلم گرفته غمگینم....

خلاصه به زور تبریک گرفتم.

امروز با همسایه ها رفتیم جنگل.خوش گذشت.

 

نوشته شده در جمعه 29 شهريور 1392برچسب:,ساعت 20:49 توسط رها| |

با ترس و لرز رفتم دندون پزشکی.اما گفته باید 5 روز پانسمان داشته باشه هنوز چرکش خشک نشده.

دندون قبلیشم باید روکش شه.میخوام از این به بعد هر ماه یه مبلغی پول بذارم کنار واسه دندون پزشکی.

دیشب یه دوره با دوستای پدرم داشتیم، هر ماه یا هر 2ماه شام میرن خونه ی یکی و پول میذارن.موقع شروعش نامزدم بود و من 2 تا سهم گرفتم.تاالان که تونستم قسطاش رو بدم.دیشب پدرخان یه میلیون پول داد من نگه دارم.صبح بی اجازه میره سر کیفم برش میداره.من صبح قبل از رفتن به دندون پزشکی خواستم پولش رو برگردونم که دیدم نیست کلی ترسیدم گفتم نکنه گم کردم(از اونجا که بدشانسم).پدر به شدت عصبی و اهل کنایه و منت گذاشتنه.خلاصه سعی میکنم تا میشه نزدیکش نشم.من کلم توخونه به کسی نزدیک نمیشم.بهش گفتم پدرجان بی اجازه اومدی سرکیفم پول رو گرفتی عیب نداره لااقل بهم بگو این همه نگردم و نترسم.جلوی مشتری هاش شروع کرد دادو بیداد و طلبکار بود.اعصابم رو خورد کرده واسه ادم حریم و حرمت قائل نمیشن.من بدم میلاد بی اجازه سر گوشیم یا سرکیفم برن.

عصبیم کرد و تو جمع باهام بد حرف زد.

دارم میرم دنبال شرکت زدن.میخوام مستقل شم.الان یکم به تجربه و دانش کاری نیاز دارم.مجبورم شریک داشته باشم چون پشتیبان مالی هم ندارم.شاید با پارساو فاطمه باهم زدیم هنوز هیچی مشخص نیست.

نوشته شده در دو شنبه 18 شهريور 1392برچسب:,ساعت 14:1 توسط رها| |

دیشیم بازم درد نذاشن بخوابم.نمیدونم چرا گونه ی راستمم درد میکنه.شاید بخاطر مصرف زیاد بی حسیه.

بازم قرص خواب مادرجون رو خوردم.صبح میتونستم زود بیدار شم.ولی انگیزه ندارم.من خیلی به خودم انرژی میدم ولی کم میارم.تا11ونیم بازم خوابیدم.تنم بی جونه انگار.رمق هیچکاری رو ندارم.ایکاش خدا اینقدر زندگیم رو بهم سخت نمیگرفت.من فکر میکنم گاهی آرزوی محبت و عشق رو دارم.ارزوی مورد توجه بودن و دیده شدن و تنها نبودن.ارزوی اطمینان و حس داشتن تکیه گاه...

اونا رفتن دادگاه از جاسوسشون خواستن واسطه شه با وکیلم صحبت کنه که به من10 میلیون بدن و من بکشم کنار و طلاق توافقی رد شه.لجم گرفت 2 سال پیش که من به این در و اون در میزدم که هیچی نمیخوام فقط نذارین من پام به دادگاه باز شه نذارین من این قدر اعصابم داغون شه و عصبی شم واسم طاقچه بالا میومدن اونوقت بعد 2سال اونم وقتی که محکوم شدن تازه یادشون اومده اونم 1/40 مهریم.لجم گرفته.2 سال تو نامزدی که اون همه بلا سرم آورد اونم از این 2 سال.من از 17 سالگی تا الان درگیر این قوم مغولم نابود شدم، نیست شدم به جای اینکه جوونی کنم.میسوزم اگه به این راحتی در برن.دلم میخواد زجر بکشن.

با خونه هم بحثم شد. انگار نمیتونن جز با دادو بیداد حرف بزنن آخه چرا ما نمیتونیم مثل ادم بشینیم حرف بزنیم.خیلی راحت عصبیم میکنن و شونه خالی می کنن.

امروز با اون دوست محترم مشکلم رو در میون گذاشتم و مشکلم رو گفتم.حتی جواب پیامم رو نداد.باید میگفتم تا کی من بی توقع باشم.جواب بی توقعیم فقط شده بدبختی و ندیده شدن.

روز دختر بود و کسی بهم تبریک نگفت از خیلی ها توقع داشتم ولی من جاش به همه دوستام تبریک گفتم.

چند روز دیگه تولدمه دلم واسه بی کسی اون روزم میسوزه....

فاطمه اس داد میگه از کارش خسته است مثل خودم. ایکاش پشتیبانش رو داشتیم که خودمون یه شرکتی بزنیم.

باید برم سر کار فعلا

 

 

نوشته شده در شنبه 16 شهريور 1392برچسب:,ساعت 15:18 توسط رها| |

سلامخنده

دلم واسه اینجا تنگ شده بود.دیگه به اینجا عادت کردم.

4شنبه کلی درباره ریزش مو تحقیق کردم تهشم با تحقیق و مشورت طولانی دارومو پیدا کردم.دیگه وقتشه به خودم برسم.باید بپذیرم که باید مراقب خودم و سلامتیم باشم.قبل رفت داروهاموخریدم داروخونه درست روبروی شرکته.خیلی خوبه واسم کلی هم لوازم آرایشی داره و از این به بعد راحت میتونم خرید کنم.بوسهچون خرید واسم با این تایم کاری معضلی شده بود.

نتونستم سیتم آقامدیره رو درست کنم.چون مشکل سخت افزاری داشت.از همکارمم کمک خواستم ولی نشد.از یه دوست خواستم بیاد و کمکم کنه.به واسطه دوست عزیزم با این آقا که منو آبجی صدا میکنه اشنا شم.اونم نتونست.آقا مدیره خیلی غرغروئه.کلی غرولند کرد.بعدم بجای تشکر از اینکه از مهندس خواستم بیاد شرکت و سیستمش رو رایگان درست کنه با کنایه و تلخ گفت: این آقا کی بودن؟با اینکه قبلا دیده بودش.دوسش ندارم.کارمم دوست ندارم.جو کاریم خیلی دوستانه نیست همه یه جورین دوست نیستن باهم.من دلم خواست عوض شن وای غرق در سیاستا و حساب کتابای.....هستن.فریاد

عصبی شدم.

تهشم ز زدم بابا اومد دنبالم.اومدیم خونه. تا خود خونه ساکت نشستم.مهر شده

بابا سوپرمارکت داره.هرشب مامان میره جاش تا اون بیاد دنبالم.یکم تو مغازه نشستیم.یهویی دیدم یه همکار قدیمیم(تو شهرداری) اومد منو نشناخت بس که تغییراتم اساسی بود خخخخخخخخخخخخخخ.یکم خوش و بش کردیم و رفت.روحیم شاداب شدم.دلم براش تنگ شده بود.

اون شب دندون دردم زیادتر شد. با کلی مسکن و قرص خواب خوابیدم.یعنی تا1.بیدار که شدم تموم تنم از ضعف بی حس بود.

اماااااااااااااا

دوستام زنگیدن که ناراحتن و بریم بیرون.رفتیم دریااااااااااااا.یه جای خفنم برای خرید پیدا کردیم.

شب پنج شنبه هم با درد خوابیدم اونم 4 صبح.

امروز به زور بیدارم کردن که پاشو بریم پیک نیک.منم فقط لباس پوشیدم.خیلی خوب بود اگه حالم خوب بود بهتر بود.

امروز یه کوچولو نسبت به یه روابطی غبطه خوردم رک بگم حسودی کردم.ایکاش منم یه چیزایی رو تجربه میکردم.

عیییییییب نداره.

از اون دوست گلی هم که قرار بود منو از تنهایی در بیاره خبری نشد.دلم واسه خودم میسوزه.

من دیگه برم.باباااااااااااااااااااااای

 

نوشته شده در جمعه 15 شهريور 1392برچسب:,ساعت 22:30 توسط رها| |

دیروز رفتم دندون پزشکی،اما از شانس بدم دکتر مورد نظر نبید.منم باید تا 2شنبه بصبرم.هیچی نمیتونم بخورم اصلا نمیتونم چیزی رو بجوم.پیرزن شدم.

مامان امروز رفته بود دادگاه واسه رسیدگی به پرونده طلاقم.خیلی کند پیش میره.واسم دعاکنین.

دیشب آقا مدیره سیستم خونشون رو آورد تا 10 شب داشتم باهاش ور میرفتم.امروزم فکرکنم خیلی وقتمو بگیره.

 

نوشته شده در چهار شنبه 13 شهريور 1392برچسب:,ساعت 12:6 توسط رها| |

ببینین توروخدا تو این همه شرایط بد اقتصادیم که پول نداشتم برم دندونی که عصب کشی شده بود رو درست کنم،یه دندون دیگم از همون سمت که 3 سال پیش پرش کرده بودم امشب هم شکست و هم سربش خراب شد.

الان خرجم شد 2 برابر.دردشم 2 برابر.میترسم چون این دندونی که قراره درست شه سرباشو میخوان خالی کنن و من میترسم.

خدا کنه هر چی هست کار هر دوتاشون فردا تموم شه.حوصله دندون پزشکی رو ندارم اصلا.

بعد دندون باید یه فکری به حال موهام بکنم.بدجوری به خاطر این مدت که عصبی بودم ریزش کرده.خدایا خودت کمک کن.

نوشته شده در دو شنبه 11 شهريور 1392برچسب:,ساعت 23:42 توسط رها| |

سلام.

من اووووومدم.

دیروز رفتم به دوستام یه سری بزنم.ولی یکیشون مجبور بود بمونه.با اون یکی رفتیم ناهار خوردیم بعدشم کلی خرید کردیم.منم یه لاک خوشگل خریدم.دوست داشتم چند رنگ میخریدم(اما جهاد اقتصادی کردم) گفتم هر چند وقت یکی میخرم.

امروز شهادته امام صادق بود و سرکار نرفتم.دیروز با فاطمه دوستم برنامه بیرون چیدیم ولی امروز که اس دادم مریم گفت مادرش مریضه و نمیتونهبیاد مجبوره بمونه خونه.فاطمه هم که مادرش اینا نبودن و لبجیش تنها میشد. از اون مهم تر قرار داشت.هیچی دیگه مام موندیم خونه.بعد از ظهر مامان زنداداشم که خالمم میشه اومد خونمون.ظاهرا مبخوان شام بمونن.پسر عموم و خانومشم اومدن.

دوسته عزیزمم که سرش شلوغ بود.دلم براش تنگ شده.دوست دارم همیشه پیشم باشه.

اومدم کلی لاک بازی کردم.ناخونام خوشگل شد.

عجب مهمونای بی موقعی ان، حس کار ندارم.

نوشته شده در دو شنبه 11 شهريور 1392برچسب:,ساعت 19:16 توسط رها| |

5شنبه رفتم پیش اونی که خیلی یرام عزیزه.یه روز خوب بود ولی حیف زود گذشت.

جمعه هم که به اتفاق همسایه های خوبمون رفتیم جنگل.خیلی خسته شدیم.تنها بودم زیاد بهم خوش نگذشت.

تا10 خوابیدم.دیشب عروسیه دختر یکی از فامیلا بود.کلی واسم سوال شد که عروس چطور شد.امروزم تا چشام وا شد و مامانم و دیدم  کلی در باره ی دیشب و عروسی ازش سوال پرسیدم.

نتونستم چند روزی اینجا بیام ولی همیشه حواسم بود که خاطراتمو بنویسم.

رضا طلا(طوطیم ) رو برده بفروشه.چون دلم براش می سوزه تنهاست. پولم ندارم جفت بخرم.تازه کلی هزینه قفس و لونه و مراقبتاشون میشه.

من وقت نمیکنم جانانه به طوطیم برسم از اون طرفم مثل یه عضو خانواده دوستش دارم.همین یه مدت کوچولو که بردتش دلم گرفت.نمیدونم چیکار کنم.

 

نوشته شده در شنبه 9 شهريور 1392برچسب:,ساعت 11:58 توسط رها| |

سلام.

امروز از اون روزای پرکارم بود.دوستای مامان واسه صبحانه اومدن خونمون.اولش میخواستم بپیچونم از اتاقم بیرون نیام و بخوابم ولی خوب شد اومدم کلی کار کردم.تازه اگه نمیومدم تا 1 باید تو اتاقم می موندم.

من یه طوطی عروس دادم.چند وقت پیش پراش ریخت یعنی میکند.خیلی نگرانشم واقعا دوسش دارم دلم میخواد من مریض شم ولی اون نه...

دعا کنین خدا همیشه پرندمو سالم نگه داره که دل گرم وجودش باشم.

 

نوشته شده در سه شنبه 5 شهريور 1392برچسب:,ساعت 13:46 توسط رها| |

سلام.

دیروز نتونستم بیام اینجا.به دلیل اینکه این جانب تا4 صبح مشغول وب گردی بودمآرام تا 12 خواب بودخنده.دوستم که اس داد به زور بیدار شدم جوابشو بدم این رفیق مام که بیخال نمیشد هی اس ام اس میداد و من مجبور بودم جواب بدم.بالاخره به اجبار از تختم جدا شدم مردد

یکی از فامیلای دورمون تو سوریه شهید شد.تند تند ناهار خوردم با سرعت جت کارامو انجام دادم که برسم به مراسمش.البته چون تایم کاریم از 4 تا 9 شبه نتونستم همه مراسم رو بمونم.به زور رفتم سر کار.تا 9 حسابی مشغول شدم.دیشب اقای رئیس جان حقوقمو دادچشمک.حیف که خیلی وقته چیزی ازش نمی مونه.چون فقط ماهی 250 دارم قسط میدم حالا خرجای دیگم بماند.چند وقتی هم هست که از بابا پول نمیگیرم بعد جداییم نمیخوام سربارشون باشم، اینجوری خودم یه حس بهتر دارم.باید عادت کنم که مستقل باشم.

حالاااااااااا بماند

این ماه تا دلتون بخواد دندون درد کشیدم. یه دندونی بود که کارای عصب کشیش تموم شد هی یا وقت نمیشد برم یا اینکه پولم صرف یه کاره واجب تر میشد.این ماه گفتم میرم که دو روز پیش یه دندونی که قبلا پر کرده بودمم سربش خالی شداخم.حالا خرجم دو برابر شد.موندم کدومو بذارم تو اولویت.

 

امروزم به علت شب زنده داری دیشب تا لنگه ظهر خواب بودم.بعدش مثل همیشه رفتم حموم آب بازیییییییییی، خیلی دلم میخواد بازم برم وب گردی اما گفتم اینجا مهم تره.

پدیگه باید برم که حاضر شم.4 باید سرکار باشم.

فعلاااااااااااااااااااا

 

نوشته شده در دو شنبه 4 شهريور 1392برچسب:,ساعت 14:57 توسط رها| |

سلام.

از جمعه ها بدم میاد.

جمعه ها واسه من که همیشه خونن خیلی دلگیره.اعصابم خورد شد.عصبی شدم، نه اجازه میدن تنها برم جایی نه کسی پایه بیرون رفتنه.حرصم میگیره هر روز سرکار 5شنبه جمعه هم که تو خونه زندانیم.ایام دلچسبی دارم.

الانم که زنگ زدن شام مهمون رو سرمون آوار میشه.دلم یه شادیه کوچولو میخواد یه تفریح کوچولو، یکم تنوع

نوشته شده در جمعه 1 شهريور 1392برچسب:,ساعت 20:23 توسط رها| |

سلامممممممم

دیشب تا4 صبح اینجا بودم.قرارمون با استادمون کسل شد.افتاد واسه 2 هفته بعد.خیلی خوشحال شدم بیشتر میتونم رو پروژم کار کنم.

دیشب کلی دوستای خوب پبدا کردم اینجا.

بعد از ظهر زندایی های مامان میان خونمون.اصلا حوصله همون ندارم.فکرم درگیره دادگاهامه.اینت عجب دل خوشی دارن بخدااااا....

قرار بود با دوستام برم بیرون که خونه نمونم.هردوتاشون قرار داشتن.اخه هر روز هفته سرکاریم یه پنجشنبه بعد از ظهر رو داریم که هزار تا کار می مونه.جمعه هم که پدر جان نمیذاره بیرون برم

خلاصه اینم از امروز مامهر شده

نوشته شده در پنج شنبه 31 مرداد 1392برچسب:,ساعت 16:31 توسط رها| |

سلام

ممنون از نظراتتون.فکر نمی کردم اینقدر محفلتون گرم و مهربون باشه.

دیشب یادم رفت این مطالب رو از خودم بگم:

همیشه همه می گفتن خیلی باهوشم، شایدم بودم همیشه جزو بهترینا بودم.اینو میگم که یاد موفقیت گذشته باعث شه یادم بیوفته چی بودم و نباید کم بیارم. بیست روز واسه دانشگاه خوندم و رتبم شد1300.با کلی ذوق راهی شهر دیگه شدم که درس بخونم.ترم اول شاگرد اول شدم تا اینکه سرو کله اون تو زندگیم پیدا شد.مخالفتام فایده ایی نداشت و زور خانوادم چربید و نامزد شدیم.دوران سخت من شروع شد معدل ترم 2 شاگرد اول دانشگاه رسید به حدود14،همه فکر میکردن رفتم پی خوش خشون نامزدی هیچ کس خبر از بدبختی ها و دل تنهام نداشت یه ادم و گذاشته بودن تو زندگیم که زمین تا اسمون با هم فرق داشتیم همه کاری کردم که بهم نزدیک تر باشیم ولی دنیامون خ فرق داشت.چند ماه طول کشید که با مشکلاتم خو بگیرم.ولی نتونستم دردمو به کسی بگم.تموم تلاشمو کردم معدل 1 نمره کشید بالا.از خودم بدم میومد از خودم بدم میومد این معدل مدرک شکست من بود.تصمیمم رو گرفتم با خودم گفتم وقتی اومدم درس بخونم چرا خودمو درگیر مشکلات دیگه کنم.باید در هر زمینه ایی که هستم موفق باشم.واحدای سخت موند واسه ترم آخرم، که اون نامرد پاشو کرد تو یه کفش که اجازه نداری بری دانشگاه، ای کاش اون موقع یکی بود که حرفامو میشنید فقط خدا میدونه چه دردی کشیدم.با هزار بدبختی از بهونش که گفت باید تو شهره خودت باشی استفاده کردم و از استادا کمک گرفتم و کارای انتقالیم رو جور کردم.ترم اخر تو یه دانشگاه جدید که کسی رو نمیشناختم.ولی همه تلاشمو کردم.یک کلام دانشگاهه رو ترکونده بودم دیگه همه استادا میشناختنم.معدلمم رسید به19.انگار قله اورست رو فتح کرده بودم.از استادایی 20 گرفتم که خودشون میگفتن خیلی وقته به دانشجویی نمره کامل ندادن.ولی اون نامرد نه تنها تو خوشحالیم شریک نشد کلی هم تو ذوقم زد.بچه خوب بودم تو18سالگی کارمند جهاد کشاورزی شهرمون شدم.البته اونقدر خانوادش تو گوشش خوندن که اومد دم اداره و ابروریزی راه انداخت و با توجه به اینکه تو کارم موفق بودم ولی خجالت کشیدم برم.از شانس بد اون اقا کارشناسی تو شهر خودمون قبول شدم.داشتن دیووونه میشدن.بعد ها مشاورمون گفت اونا میترسیدن من پیشرفت کنم و از پسرشون بالاتر برم و ازش حرف شنوی نداشته باشم.این درصورتی بود که میگفت بمیر میمردم.ترم 1کارشناسی علاوه بر اون هزاران مشکل کتک خوردنام شروع شد میومد پیش دوستام ابروریزی میکرد و حتی یه بار دم دانشگاه منو زد.همین جا فدای دوستای گلم میشم که هنوزم به روم نیاوردن هرچند که از ذهنم نمیره و هروقت می بینمشون تو خودم غصه میخورم و خورد میشم.خدایا بابت دوستای فهمیده و باشعورم ممنونم ازت.دیگه ابرویی نداشتم تنها دلیل مقاومت و صبرم خانوادم بود که نمیخواستن مشکلاتمو بدونن و غصه بخورن.البته چون تو یه محله اییم همسایه ها به گوش خانواده یه چیزایی رسوندن، که منو میزنن و باهام بد برخورد میکنن.هر بار که پرسیدن من منکر شدم.همیشه خودمو شاد نشون دادم.بزرگترین ارزوی یه دختر پوشیدن لباس عروسه و عروسیش.من حتی از اینام گذشتم که ابروی خانوادم حفظ شه،که اقا تو جمع منو زد و گفت احمق من دوست ندارم، نمیخوام باهات زندگی کنم، بهت سخت گرفتم که خودت بری.بعد تموم شدن نامزدیم چند ماه افسردگی گرفتم.با کمک بهترین ادم زندگیم از اون حالت در اومدم.از خودم یه فاطمه جدید ساختم.حتی وقتی فهمیدم که نامزدم وقتی من تو زندگیش بودم بهم وفادار نبوده و بهم خیانت میکرده و نامزدیش یا منو بهم زده چون اولویتش نبودم، فقط یه لبخند زدم و از خدا خواستم هدایتش کنه.بخودم قبولوندم که باید قوی باشم.من در برابر یه اتفاقاتی واقعا نمیتونستم کاری کنم.یاد گرفتم همه چی تقصیر من نیست.فردا میرم پروژه پایانی کارشناسیم روارائه بدم.8 ماهی هم هست که تو یه شرکت خصوصی به صورت نیمه وقت حسابدارم، بااینکه رشتم کامپیوتره و برام حسابداری سخته ولی نمی خوام کم بیارم.

گاهی تنهایی و حرفای دلم خیلی اذیتم میکنه.اولین وبلاگی که دیدم وبلاگ "میخواهم زندگی کنم" بود.این ایده زد به سرم که منم بنویسم..

 

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 31 مرداد 1392برچسب:,ساعت 2:10 توسط رها| |

میخوام از امروز همیشه اینجا بنویسم

روزگاره سختی رو دارم..

دلم خیلی شکستهمردد

یکم از خودم میگم:

21 سالمه، فرزند دوم یه خونواده ی5 نفره ام.یه داداش دارم 3 سال ازم بزرگتره و یه داداش دارم که 4 سال ازم کوچیکتره.

همیشه تنها بودم. تو17 سالگی به اجبار با دوست داداش یزرگه ازدواج کردم.خیلی درد کشیدم و سختی دیدم.پیر شدن و خورد شدنمو تو اوج جوونیم دیدم.ایکاش وقت میشد میگفتم.از 19 سالگی نامزدیم تموم شد و چون عقد بودیم هنوزم دیگیر طلاقم.روزای سختی دارم و دنیام پر از تنهاییه.

همه دنیام شده نت: فیسبوکو

الانم زدم تو خط وبلاگخنده

حداقلش حرفام تو دلم نمی مونه و میشه برام یه دفتر خاطرات..آرام

 

نوشته شده در سه شنبه 29 مرداد 1392برچسب:,ساعت 23:32 توسط رها| |


Power By: LoxBlog.Com