میخواهم رها شوم

زندگی من

سلام.

از دفتر پست میذارم.

یک شنبه مادرجون  مامان فوت کردن.خیلی زن پاکی بود.

صبح یک شنبه دادگاه داشتم.پدر بی شرف و نامسلمونش اومد و پارتیشم آورد.کلی بهم توهین کرد و من نتونستم دلمو خنک کنم.ولی خوب اون کارکنان ظاهرا فهمیدن حق با منه و اون اشغالارو شناختن.وکیل جدیده بد نبود.

منم حالم بد شده بود و رفتم پیش دوست پسر دوستم درمورد کار حرف بزنیم.

الان کاری پیش اومده بعدا مفصل این چند روزو میگم

 

نوشته شده در دو شنبه 29 مهر 1392برچسب:,ساعت 20:10 توسط رها| |

سلام اینبار از خونه پست میذارم.یه پست نسبتا طولانی

مشروح اخبار چهار شنبه:

شب سه شنبه با اینکه خسته بودم تا دیر وقت با دوست جونم اس بازی کردیم دوست داشتم کنارش باشم.واسه همینم صبح عید قربان خواب موندم.وقتی هم بیدار شدم دیدم برادر زاده خوشمزم که تازگیا4 ماهش شده خونمونه واسه ناهار موندن.

صبح 4 شنبه تا2 بعدازظهر هرچی به دوست جونم اس دادم ج نداد وقنی ج نمیده نگران میشم.خودش 2 زنگ زد و گفت بیرونه با خانوادش.حسودیم شد دوست داشتم منم باهاش باشم.

تموم روز من مشغول بافتن لباسم بودم.عصر مامان و خانم داداشم تصمیم گرفتن که بریم یه سری به نی نی دایی که یک شنبه به دنیا اومده بزنیم.

قبل رفتن رفتیم خونه مادرجون تا اونا رو هم با خودمون ببریم که شنیدیم حال مادرجون مامان بده رفتیم پیشش من خیلی دوستش دارم و کلی گریه کردم وقتی تو اون حال دیدمش.دعا میکنم خدا کمکش کنه.بعدش بی حال رفتیم خونه مادر زندایی و نی نی رو دیدیم نی نی که قراره اسمش امیر رضا بشه خیلی خوشگل و گردالوئه.

5مشروح اخبار5 شنبه :

صبح تموم وقت مشغول بافتن بودم بعد از اونم رفتم یکم واسه فروشگام خرید کردم بعدشم یه زنگ به دوست پسر دوستم زدم و رفتم پیشش قراره تو زمینه کارم کمکم کنه.بعدم با هم اومدیم خونمون که مغازه رو ببینه دیدیم داداش بزرگوار واسم یه سمت دیوار رو قفسه زده.

جمعه:

بعد از ظهر رفتم مغازه رو چیدم و دیدم بدک نشده فقط وسایل کم داره

 

 

لیست کارایی که باید بکنم:

سفارش کالا

چاپ فاکتور فروش

خرید خط تلفن

فعال سازی اینترنت که خیلی مهمه.

خرید روشویی و تلفن و بخاری و مودم

 

دوست جونم میخواد بیاد کمکم کنه.

دووووووووووووووووسش دارم.

دعا میکنم کارم بگیره و شرمنده زحماتش نمونم.

امروز رفتم آرایشگاه و حسابی به خودم رسیدم.

بعد از ظهر یه ربع یه چرتی زدم  دیدم وقت اضافه آوردم گفتم بیام اینجا یه ثبت خاطراتی داشته باشم دلم واسه آقا مدیره سوخت.

یکم سر درد دارم هوام گرمه عصبی شدم.

یه قهوه میزنم بر بدن و میرم سر کار.

فعلا

 

 

نوشته شده در شنبه 27 مهر 1392برچسب:,ساعت 15:29 توسط رها| |

سلام

از شرکت پست میذارم.

پشت پالتومو بافتم خوب نشد گشاد شد.منم عصبی شدم همشوشکافتم.

باید از اول ببافم.

گردن درد دارم.

امروز نقاش اومد و مغازه رو رنگید.فردا محراب میاد و میبینه.

 

نوشته شده در دو شنبه 22 مهر 1392برچسب:,ساعت 17:38 توسط رها| |

سلام.

بازم از شرکت پست میذارم ولی دیگه اوضاع داره ضایع میشه باید سعی کنم خونه یه برنامه ایی واسه نوشتن بذارم.

از دیشب بگم:

اقامدیره زود رفت و من و همکارمم زود شرکت رو تعطیل کردیم پام به خونه رسید نشستم پای بافتن.

بدک نشده.دوست دارم زودتر تموم شه.چند وقتیه حسابی فیلما رو میبینم.

دیشب تا 2 با عشقم اسمس بازی میکردم.

امروزم با زنگ خاله و زنداداشم بیدارشدم که خبر به دنیا اومدن پسر داییم رو دادن.بعدش تا خود3 داشتم پالتومو میبافتم.خداکنه خوب شه.

فعلا

 

نوشته شده در یک شنبه 21 مهر 1392برچسب:,ساعت 16:34 توسط رها| |

سلام.

بازم از شرکت پست میذارم.

آقا مدیر یووووو

طبق معمول شنبه ها یه پست طولانیه.

از ادامه روز 4 شنبه بگم:

به معصومه زنگیدم و اصرار کردم شام بیان.اونام قبول کردن 8ونیم اومدن دم شرکت و با هم رفتیم معصوم رفته بود کنار دریا جیگر زده بود و مصموم شد حالش بد بود به زور رانندگی میکرد.

رفتیم خونه و تصمیم گرفتیم به فاطمه بگیم.من زنگیدم  دعوتش کردم بیاد اونم اومد و کاملا از دیدن شوهر معصومه شوکه شد.کلی با شوهرش صمیمی شدیم بچه خوبی بود.

شبم خونمون موندن.فاطمم موند.منو فاطی تا2 حرف زدیم.

5 شنبه:

صبح خیلی زود بیدار شدم و رفتم یه دوش گرفتم و سرحال شدم مامانم خونه رو برق انداخته بود و یه سفره رنگین صبحانه راه انداخت.معصوم اینا تا9ونیم خوابیدن و وقتی بیدار شدن کلی گفتیم و خندیدیم خیلی از شوهرش خوشم اومد واسم دعا کرد و گفت به حق جدش قدمش خیر باشه واسم.منم کلی فاز گرفتم بعده رفتنشون دلم گرفت.با مامان رفتیم خرید لباس.منم بعداز ظهر تنهایی رفتم خرید و کلاف خریدم البته خیلی گرون تموم شد ولی دوست داشتم دست بافت بپوشم.بعدش رفتم کیف مجلسی خریدم که به نظر خودم خیلی نازه.بعدشم یکم لوازم ارایشی و عینک خریدمو اومدم خونه.

بعدش با خاله و داداشم راهی گنبد عروسیه آشنامون شدیم.

2 شب رسیدیم خونه طرف

جمعه:

به زور 7 صبح بیدار شدیم و رفتیم جمعه بازارشون و کلی خرید کردیم.

بعدشم رفتیم جشنشون که کاملا سنتی و بی ریا بود.

8 شب رسیدیم خونه و حسابی خسته بودیم و منم بافت رو شروع کردم.

و اما امروز:

بازم از خستگی گیج میزدم و کمردرد داشتم.

هنوز کمر دردم خوب نشده.نقاشم که هنوز نیومده و اعصابمو بهم ریخت.

 

نوشته شده در شنبه 20 مهر 1392برچسب:,ساعت 16:32 توسط رها| |

سلام.

این روزا پررو شدم از شرکت پست میذارم.کی حالمو بگیرن خدا میدونه

ولی حال میده. آقا مدیره موج مکزیکی خخخخخخخخ

دیشب معصوم (هم کلاسیم)گفت واسه کارای دانشگاهش میاد آمل.منم ازش دعوت کردم بیاد اینجا چون اعضای خانوادم خیلی دوسش دارن  اونم تو حمعمون حال میکنه.مامانش 2 روز پیش چشماش رو جراحی کرد ولی کارای دانشگاهش مجبورش کرد بیاد.

صبح با زنگ اون بیدار شدم.اصرار کردم کارش تموم شد بزنگه.بعدش هرکاری کردم نتونستم بخوابم.رفتم حموم یه دوش گرفتم سرحال شدم.اومدم بشینم پای اینترنت تا معصوم بیاد که دیدم زنگ میزنه که با نامزدش میاد

خییلییییییییی ذوقیدم معصومه 5 سال از مادرم کوچیکتره 8 سال پیش ازدواج کرده ولی زندگیه حوبی نداشته.تک فرزند بود و اوج درگیری های طلاقش میخوره به مریضی پدر و مادرش و فوت پدرش.من همیشه سعی کردم حواسم بهش باشه و کمکش کنم.خداروشکر وضع مالیش عالیه.

شوهرش یه توپولوی با نمک و شیرین زبون بود خیلی زود با هم جور شدیم.ناهار موندن.دوستم خیلی خوشحال بود از ته دل کیف کردم.من عاشق دیدن زن و شوهرایی ام که لاو میترکونن معصوم خیلی با انرژی شد.واسش ارزوی خیر میکنم.واسه همه بنده های خدا خوبی و خوشحالی میخوام مخصوصا دوستام چون تحملشون میبینم که خیلی کمه زود جا میزنن.من از همشو کوچیکترم ولی من همیشه دارم ساپورتشون میکنم و هواشونو دارم.

محراب جونی ازم خواسته بود برم پیشش ولی نشد.محرابم نمیای اینجا رو بخونی اینجا راحت میتونم بگو که همه جونمی و از ته دل دوستت دارم.وقتی به علاقم فکر میکنم نگران روزایی ام که بیخیال منی و میری دنبال زندگیت....

برام دعا کنین

معصوم از شوهرش خیلی خوشش اومده و مدام از خانوادش تعریف میکرد  امیر هم واقعا دوست داشتنی بود. دلم میخواد بیشتر رفت و آمد کنیم.

دلم از خوشیش این همه خوش شد.خودمم تعجب کردم.قراره بعد سالگرد فوت بابای معصوم ازدواج کنن.

واسه معصوم یه روسری خوشگل و یه جوراب زمستونی خوشگل و یه ظرف تزئینی گرفتم و کادوشون کردم و گذاشتم مامی بهش بده.

بنده خدا مامانم خیلی خسته شد امروز.

به معصوم اس دادم که بمونن.حالا نمیدونم میمونن یا نه.

فعلا

نوشته شده در چهار شنبه 17 مهر 1392برچسب:,ساعت 16:30 توسط رها| |

سلام.

امروزم  از شرکت پست میذارم.

مشروح اخبار امروز:

-1بابا صبح رفت پیش وکیل جدیده طرف اول 12 میلیون بعد9میلیون در نهایتم به 5 میلیون راضی شده که بازم برام زیاده ولی در عوض قول داده زود طلاقم رو بگیره.

2-منم  وقت بیدار شدم زنگیدم به محراب صداش خواب آلود بود کلی حرف زدیم.

3- تموم مدل های بافتنی که داشتم امتحان کردم خیلی سختن.ولی دوست دارم یه خوش رنگش رو بافم.

4- بدن درد دارم.اگه خوب شم باید اتاقم رو که اوضاعش داغونه رو مرتب کنم.میخوام نختم رو که شکسته فعلا بذارم بیرون.کامپیوتر رو جمع کنم که ببرمش فروشگاه.میز کامپیوترم بکنم میز تحریر.

5- فردا معصومه میاد امل و خونمون.

 

تو مخمه یه بافت خوشگل رو شروع کنم.

فعلا

 

نوشته شده در سه شنبه 16 مهر 1392برچسب:,ساعت 17:26 توسط رها| |

سلام.

بازم از شرکت پست میذارم.آقا مدیره هوووووووووووووووووو هو هو خخخخخخخخخخخخخخخخ.

مشروح اخبار:

1- صبح تا 10 خوابیدم.مامان گفت بریم دندون پزشکی من گفتم نوچ حسش نیست.

2- یهویی یه قرار اتفاقی با یه وکیل از دوستای شوهر عمه جانگذاشتیم و من دویدم رفتم.

3- بهم فاز مثبت داد الان امیدوار ترم

4- بهم گفت برو سکه هات رو بگیر.منم به مامی زنگیدم و دویدم و گرفتم.

5- با مامان رفتیم طلا فروشی 2 تاش رو فروختم.حلقمم فروختم.واسه بچه برادرم یه جفت گوشواره خریدم واسه کادوی تولدش بقیشم نقدی گرفتم.مامی هم گوشوارش رو که گم شد عوض شد.

6-تصمیم دارم نگین انگشتر نشونم رو تعویض کنم.علتش رو بعدامیگم.

7- یک میلیون پول پیش وکیل بعلاوه ی قسطای عقب موندم رو به بابا دادم.از ابان به بعد ماهی 160 فقط قسط دارم.

8-با محراب آشتی کردم چون دلم طاقت نیاورد.

9- کلی برنامه واسه این یه ذره پولم دارم.دوست دارم رم گواهی نامه بگیرم.

اقا مدیره بالا سرمه.فعلا

 

نوشته شده در دو شنبه 15 مهر 1392برچسب:,ساعت 18:8 توسط رها| |

سلام.

بازم از شرکت پست میذارم.

اهااااااااای آقا مدیره خخخخخخخخخخخخخخخخخ

مشرخ اخبار امروز:

دیشب تا 4 صبح با عشقم اس بازی کردم هر چند حرفاش اشکمو در اورد ولی به موقع باید یه فکری دربارش بکنم.نمیتونم این رفتاراش عادیه یانه.میترسم چقدر اعتماد کردن بعد یه بار شکست خوردن سخته!

امروز 8ونیم صبح بیدر شدم.یه لیوان چای شیرین زدیم بر بدن با روحیه رفتیم پیش وکیل.

اول رفتیم دفترش پول مطالعه پرونده رو دادیم و یکم حرف زدیم.بعدش رفتیم دادگاه.

پرونده ترک انفاقم سر خل بازی وکیلم بسته شد.و به ما خبر ندادن.

پرونده نفقه حقوقی ام که عموی لعنتی اش کاری کرد که به ما ابلاغ نشه و ما خبر نداشتیم که رای صادر شده اگه به ما ابلاغ میشد میتونستیم رای رو به نفع خودمون عووض کنیم.من که ازشون نمیگذرم خدا اگه جوابشونو نده اونم در حقم ظلم کرده.

موندم بین این دوتا وکیل چه کنم.راه این جدیده بیشتر طول میکشه حداقل به حق و حقوقم میرسم و زحمتام بی نتیجه نمیرسه ولی بازم قطعی نیست.اما وکیل خودم با توجه به اینکه 2 بار سر سهل انگاریش 2 تا پروندم مختومه شد و یکیشم که پیش نرفت.اصلا پیگیر پرونده هام نبود اون عوضیام حسابی سواستفاده کردن.

راه وکیل من 1 سال طول میکشه ولی احتمال رای اوردنم کمتره.به حق و حقوقمم نمیرسم.

موندم چیکار کنم.

سر ظهر اومدم با بابا صحبت کنم چه الم شنگه ایی به پا کرد فک کنم همسایه ها دقیق شنیدن.آبرومو برد.تصمیم گرفتم که کلا من تو خونه حرف نزنم.

اقا مدیره اومد.هووووووووووووووووووو

فعلا

نوشته شده در یک شنبه 14 مهر 1392برچسب:,ساعت 16:37 توسط رها| |

سلام

بازم از شرکت پست میذارم.آقا مدیره خخخخخخخخخخخخ جات خالی

خب مشروح اخبار:

1- 10 مهر رفتم خونه.ظاهرا وکیلمون یه راهی معرفی کرده ولی بیشتر به نظر میرسه میخواد مو از سرش وا کنه.پولش رو گرفته حالا داره کاری میکنه من از حق و حقوقم بگدرم بعد دوسال دوندگی من اینو نمیخوام.

2-قول داد تا 2سال تموم بشه با گذشت همه حق و حقوقم.واسه من که فکر میکردم اصلا راه نداره باز یکم امیدوار کنده بود.

3- صبح  با مامی رفتیم آرایشگاه ولی این سری راضی نبودم.ولی چون وقت نبود مجبور بودم.

4- حسابی ترگل ورگل کردم  رفتیم جشن نامزدی پسر دایی مامان .جشنشو از بعداز ظهر تا شب بود.

5- اولین بار بود که کم رقصیدم.2 جا ضد حال خوردم که حس گفتنش نیست.

6- عروس خانم 15 یا 16 سالش بود.خیلی واسش زود بود ولی امیدوارم خوشبخت شه.اخر عروسی خاله کوچیکم رفته بود کنارش نشست و سریع در دوستی و رو وا کرد.من زیاد وشم نمیاد در برخورد اول پسر خاله شم. کلا مردم گریز بودم الانم بدتر شدم.

7-جمعه بابا  و مامان رفتن خونه یه دوست بابا که وکیله نامه رو خوند یه راه خوب پیشنهاد داد که به مغز متفکر وکلای من نرسیده بود.اینجوری از حق  حقوقمم مجبور نستم بگذرم.

قرار شد با وکیلی که اون معرفی کرده یه صحبتی بکنیم.خیلی ذهنم مشغول شده.

8- رفتیم وکیل پیشنهادی رو امروز دیدیم اصلا به نظرم عالی نیومد نمیتونست حرف بزنه و من مطمئنم کم میاورد.

9- امروز متوجه شدیم عموی ناتنی نامزد سابقم حسابی خجالتم داده و کلی پرونده هارو دستکاری کرده.من که ازش نمیگذرم.دو تا از پروده هامو که رای ترک انفاق و طلاق بود تو بهترین نقطش از دست دادم سر کلاهبرداری این عمو و بی مسئولیتی وکیلم.

10-اتفاقی با یه خانم وکیل اشنا شدم که در ظاهر خیلی زبل و زرنگه ولی نرخش بااست. میخوام خودم دست به کار شم.فردا قراره این خانم بیاد و پرونده ترک انفاق رو که بسته شده بخونه و ببینه میتونه یه کاری کنه مه باز شه یا نه.اگه کار زیادی نداشته باشه یه مبلغی میگیره و کارش رو انجام میده و من میتونم پرونده طلاقمو بدم بهش.ولی اگه این پرونده درست بشو نباشه باید این پرونده رو بهش بسپارم چون تنها راه طلاق یک طرفمه.بقیه پرونده ها رو خودم پیگیری کنم.

میخوام برم دنبال دردسر و رای تجدید نظر رو که با دروغ استشهاد گرفت، بشکونم حتی اگه چیزی به مبلغ مهریه ام اضافه نشه به اینکه این تو دردسر بیوفته و دروغش ثابت شه برام کافیه.اگه اون ترک انفاق درست نشه همین یه پرونده رو میدم به وکیل و بیه رو با مشاوره پیش میبرم.

11-برام خیلی خیلی دعا کنید.خیلی محتاج دعام.

خانوادم تقریبا قاطی کردن.

اینجارو خیلی دوست دارم.

نوشته شده در شنبه 13 مهر 1392برچسب:,ساعت 17:0 توسط رها| |

سلام.

بازم از شرکت پست میذارم.

خیلی حالم بده.صبح خبر دادن که ح نامزد سابقم اومده خونش و پیدا شده کلی اضطراب داشتم مامور و بابا و داداش بزرگم رفتن واسه جلبشون که متوجه شدیم حکم ازادی داره.غافلگیر شدیم.تازه فهمیدیم این جشن و بزم و گردهماییشون واسه ازادیشه.بدون اینکه خبر داشته باشیم با کمک عموشون که از شانس بد من منشی قاضی همون شعبه ایی بود که پروندمون اوجاست به رای اعتراض کردن و مهریه رو به طرز عجیب و مشکوکی از 50 سکه به 10 سکه تقلیل دادن.اصلا این همه کاهش عادی نیست.

تموم غم دنیا اومد تو دلم وقتی فهمیدم که اون ده تا رو که از قبل میزانش رو میدونسته برده پرداخت کرده.حالا من واسه طلاقم 7 سال دیگه باید معطل شم و دستم به هیچ جا بند نیست.خدا هم طبق معمول با ظالمه و به من کمک نمیکنه.

از دست خدا ناراحتم خداییش رو بهم ثابت نمیکنه..

خیلی مضطرب و عصبیم.

 

نوشته شده در سه شنبه 9 مهر 1392برچسب:,ساعت 17:34 توسط رها| |

سلام.

بازم از شرکت پست میذارم.

دیشب با الی دوستم قرار گذاشتم که 8:30 صبح امروز باهاش برم خرید.ولی چون خیلی خسته بودم و دارم عادت زیاد خوابیدنمو ترک میکنم تا 8:45 دقیقه خواب موندم.یهو بیدار شدم دیدم ساعت چنده و 2 تا اس و پیام دارم.شرمنده شدم.زودی رفتم حاضر بشم که دیدم ای داد بیداد چشام به خط چشم حساسیت داشته و با اینکه زود پاکش کردم ولی یه طرف خیلی متورم شده.با افسردگی حاضر شدمو مجبور شدم از عینک استفاده کنم. این 5 شنبه عشق الی بعده 3 سال میاد خاستگاریش خیلی خیلی براش خوشحالم کیف میکنم دوستام به ارزوهاشون برسن دوست ندارم کسی مثل من شه.تصمیم گرفته بودم پول دندونم رو ببرم  و اگه پولش کم بود بهش قرض بدم.ولی لازم نشد.

همین که بهش رسیدم محرابم اس داد که امروز میتونی بیای پیشم نخواستم بهش بگم بخاطر الی نمیرم پیشش گفتم باشه و تصمیم گرفتم بعد خرید برم پیشش.حسابی گشتیم و بعد در نهایت یهلباس خیلی خوشگل و شیک و یه کرم پودر عالی خریدیم.منم واسه چشمم سایه مشکی گرفتم که تورمش رو کمتر نشون بده نگرانم تا5شنبه خوب نشه و تک چشم بمونم.یه خط چشم بهتر خریدم که باید تست کنم که خوبه یا نه.

واسه الهام و خودم یه لباس خوشگلم خریدم.

بعد خرید محراب اس داد نمیتونه بیاد و منم رفتم خونه خیلی خسته بودم.یه دوش آب گرم گرفتم که حسابی چسبید بعدم ناهار رو که غدای مورد علاقم ماهی بود خوردم و رفتم یه کوچولو بخوابم.بعد نیم ساعت محرابم زندگید و یکم حرف زدیم گفت یه باطری لازم داره و منم گفتم براش میبرم.البته اطلاعات دقیقی نداد که باید بپرسم ولی فکر کنم الان خوابه.

بعد از ظهر مامانم دوره داشت.همه فک و فامیلم دیدم. امروز عقد پسردایی مامانم بوده که 5شنبه جشنشه.از الان برو بچ باحالمون زن و بکوب رو شروع کردن و حسابی جای ما خالی است.همه گفتن امشب شمام بیاین ولی بابام زیاد خوشش نمیاد خداکنه راضی شه ببرتمون من که خیلی دلم میخواد عروس کوچولومونو ببینم.

اقا مدیره فیلم رو باز بینی کنه کلی شاکی میشه و غرولند میکنه.ولی بیخیخی

 

نوشته شده در دو شنبه 8 مهر 1392برچسب:,ساعت 16:20 توسط رها| |

سلام

چند خبر مهم:

1-از اسم وبلاگم خوشم نیومد و دارم عوضش میکنم.یه اسم با انرژی

2- ازتون راهنمایی میخوام که امار بازدید سایتم رو بالا ببرم.

3-تو این هفته مغازه رو تحویل میگیرم و اگر خدا بخواد کارم رو با سرمایه صفر شروع میکنم.

4- مهمترین کار رو که ذهنم درگیرش بود رو انجام دادم و به اقا مدیره اطلاع دادم.

...

اخر هفته نامزدی پسر دایی مامانه از اونجایی که روابط ما خیلی خوبه الان ذهنم درگیره لباس و جشنه.خخخخخخخخخخخخخخ

محراب جونم دوست خوبمم کنارمه و حمایتم میکنه.خییییییییلی برام عزیزه و دوستش دارم.به جرات میتونم بگم عاشقش شدم.

در ضمن باید فکر یه تزیین مناسب لباسامم باشم.

دیشب اقا مدیره حقوقم رو داد امروز واسه الما برادر زاده عزیزم دوتا لباس خوشگل خریدم.

فعلاااااااااااااااااا

نوشته شده در یک شنبه 7 مهر 1392برچسب:,ساعت 17:0 توسط رها| |

سلام.

دیشب داشتم با عشقم اس بازی میکردم که یهووویی شارژش تموم شد.

کارتمونم خالی بود نتونستیم خطش رو شارژ کنیم.

10ونیم صبح بیدار شدم گوشیمو دیدم دیدم نوچ خبری نیست.زنگ زدم یکم حرف زدیم.واسش شارژ فرستادم اس بدیم.

با اجبار مامان رفتم پای صبحانه.

دیشب تا نصفه شب ذهنم درگیره مغازشت.با توجه به افت قیمت طلا حسابی ضرر میکنم اگه بفروشم.

امروز که داشتم به عشقم اس میدادم یهو زد به سرم که برم دنبال وامی چیزی.

من باید موفق بشم و به همه اونایی که بهم گفتن نمیتونی ثابت کنم که بخوام میتونم.

خوشبختم که عشقم هست و تکیه گاه محکممه.خدا خودش میدونه چقدر دوسش دارم.همه چیزمه.

بیشتر وقتم داره الکی هدر میشه .باید واسه وقتم برنامه ریزی کنم که هم به مطالعه ام برسم هم به فیسبوکم و هم به اینجا.ایجا باید خیلی مهم باشه چون میخوام این روزام برام ثبت شه.

 

من دیگه باید برم حاضر شم که برم سر کار

فعلا

نوشته شده در دو شنبه 1 مهر 1392برچسب:,ساعت 14:53 توسط رها| |


Power By: LoxBlog.Com