میخواهم رها شوم

زندگی من

سلام.

اخر هفته گذشته یه دندون درد وحشتناکی رو تجربه کردم که فقط خدارو شکر میکنم بابت اون همه قرص و مسکن مصموم نشدم.

رفتم عصب کشی کردم.شبا تا صبح بیدار می موندم مامان گفت بریم سرکار یه هفته مرخصی بگیر بمون استراحت کن.مام به اتفاق رفتیم اونجا حضورا به آقا مدیره بگم چون حوصله تیکه و کنایه هاشو ندارم.

اونم با اکراه قبول کرد باکلی غر البته.الان هر دو طرف دندونم پانسمان داره.

قضیه فروشگاه زدنم جدی شد.بابام با اجبار من رفت به مستاجر مغازه گفت بره.خیلی زود جور شد.من در نظر اشتم 2ماه دیگه مغازه بزنم اما مستاجر زود یه مغازه پیدا کرد.

منم حسابی سرگرم مشورت گرفتن و کمک گرفتن از این و اون بودم.همون شنبه فرشاد اس داد که فردا9میرسه آمل، تازه یادم اومد که ای دل غافل ارائه پروژه دارم.فرشاد گفت چون دوست دخترش مریم و فاطمه سرکارن من زودتر برم.ولی چون دیر خوابم برد صبح دیرتر رسیدم.

کلی با فرشاد حرف زدم و مشورت خواستم.ایده هاش خیلی واسه اول کاری رو دستم خرج میذاشت.ولی خیلی جالب بودن.تصمیم گرفتم مرحله به مرحله درست کنم.

بعد ارائه که نمرمم 20 شد مریم و فرشاد رفتن بیرون.من و فاطمه هم رفتیم قدم زدیم.تقریبا افسرده مطلقه.نمیخواد خوب شه.دیگه به غم دار بودنش عادت کردم هرکاری هم میکنم که حالش عوض شه نمیخواد خودش که حالش خوب شه.

اون روز عروسی خواهر پارسا دوست پسر سابق فاطی بود که مارو دعوت کرده بود.من تصمیمم واسه رفتن جدی بود چون واسه کارم بهش نیاز داشتم ولی فاطی اصلا دوست نداشت منو دوست مشترکمون بریم.در نهایت 2 نفر گفتن نیای نمیریم و زنگ زدن به پارسا گفتن فاطی نمیاد و مام نمیایم.پارسام که زنگ زد مجبور شدم برم.لاله دوست مشترکم با فاطمه رفت خونه که حاضر شه و منم رفتم دفتر پارسا که کارمندش رو ببرم خونمون با هم حاضر شیم.

تا برسیم خونه شد 9 شب.خاله کوچیکه خونمون بود.کمک کرد حاضر شدیم رفتیم خیلی چسبید کلی رقصیدیم(حسابی هم خوشگل کرده بودم).کادوی عروسی رو نقدی دادیم که من موافق مبلغش نبودم ولی نخواستم به بچه ها فشار بیاد.فرداش همون مقدار رو تو پاکت گذاشتم رفتم دم شرکت و ز زدم پارسا اومد پایین و عذرخواهی کردم و گفتم بخاطر بچه ها کم پول گذاشتم تشکر کردم و این گونه شد که 2 برابر بقیه کادو دادم.بعدش رفتم دیدن دوست خوبم ولی زیاد باهم نموندیم.زودی برگشتم خونه و کلی خوابیدم بعدش تیپ سنتی زدم و رفتیم خونه عمه جونم که جشن میلاد امام رضا داشتن.

سه شنبه هم که از صبح زود تا ظهر درگیره کارای دادگاه بودیم.من صبح به همکارم زنگ زدم و گفتم که بعد از ظهر میرم دفتر ولی اقا مدیره ز زد چون زرنگ بود گفت نمیخواد بیای.منم با خوشحالی پذیرفتم.4شنبه هم نرفتم.دیشب دفترای حسابداری فروشگاهم رو طراحی کردم چندتاش مونده.

دیشبم که شب تولدم بود تا 5 صبح از غصه اینکه کسی از خانودم یادشون نبود گریه کردم.خییییییییلی حالم بد بود پر غصه بودم.حتی اون دوست خوبم یادش نبود خودم یادآوری کردم.همیشه ارزو داشتم تولدمو یاد آوری نکنم و سوپرایز شم و کادو بگیرم ولییی..................

اینو بهش فرستادم:

تولدم مبارک نیست...

دلم گرفته غمگینم....

هوای خونه دلگیره...

تو رو اینجا نمی بینم..

تولدم مبارک نیست..

شکسته قلب داغونم...

تو نیستی و من از دوریت..

خودم رو مرده میدونم....

21سالگیمم رفت،1سال بزرگ نه پیر شدم

 

 

کلی هم طرح واسه قفسه ها و دکور پیدا کردم.کلی هم فروشگاه پیدا کردم که میتونم اجناس خوب ازشون بخرم با قیمت خیلی مناسب.البته همه اینا رو باید به دوست خوبم نشون بدم که تایید کنه.

امروز به خط مامان که به نام من بود اس اومد که تولدت مبارک.من خودم به همه اس دادم و گفتم:


هرچه آید به سرم ،باز بگویم گذرد

وای از این عمر که با میگذرد، میگذرد!

تولدم مبارک نیست، دلم گرفته غمگینم....

خلاصه به زور تبریک گرفتم.

امروز با همسایه ها رفتیم جنگل.خوش گذشت.

 

نوشته شده در جمعه 29 شهريور 1392برچسب:,ساعت 20:49 توسط رها| |

با ترس و لرز رفتم دندون پزشکی.اما گفته باید 5 روز پانسمان داشته باشه هنوز چرکش خشک نشده.

دندون قبلیشم باید روکش شه.میخوام از این به بعد هر ماه یه مبلغی پول بذارم کنار واسه دندون پزشکی.

دیشب یه دوره با دوستای پدرم داشتیم، هر ماه یا هر 2ماه شام میرن خونه ی یکی و پول میذارن.موقع شروعش نامزدم بود و من 2 تا سهم گرفتم.تاالان که تونستم قسطاش رو بدم.دیشب پدرخان یه میلیون پول داد من نگه دارم.صبح بی اجازه میره سر کیفم برش میداره.من صبح قبل از رفتن به دندون پزشکی خواستم پولش رو برگردونم که دیدم نیست کلی ترسیدم گفتم نکنه گم کردم(از اونجا که بدشانسم).پدر به شدت عصبی و اهل کنایه و منت گذاشتنه.خلاصه سعی میکنم تا میشه نزدیکش نشم.من کلم توخونه به کسی نزدیک نمیشم.بهش گفتم پدرجان بی اجازه اومدی سرکیفم پول رو گرفتی عیب نداره لااقل بهم بگو این همه نگردم و نترسم.جلوی مشتری هاش شروع کرد دادو بیداد و طلبکار بود.اعصابم رو خورد کرده واسه ادم حریم و حرمت قائل نمیشن.من بدم میلاد بی اجازه سر گوشیم یا سرکیفم برن.

عصبیم کرد و تو جمع باهام بد حرف زد.

دارم میرم دنبال شرکت زدن.میخوام مستقل شم.الان یکم به تجربه و دانش کاری نیاز دارم.مجبورم شریک داشته باشم چون پشتیبان مالی هم ندارم.شاید با پارساو فاطمه باهم زدیم هنوز هیچی مشخص نیست.

نوشته شده در دو شنبه 18 شهريور 1392برچسب:,ساعت 14:1 توسط رها| |

دیشیم بازم درد نذاشن بخوابم.نمیدونم چرا گونه ی راستمم درد میکنه.شاید بخاطر مصرف زیاد بی حسیه.

بازم قرص خواب مادرجون رو خوردم.صبح میتونستم زود بیدار شم.ولی انگیزه ندارم.من خیلی به خودم انرژی میدم ولی کم میارم.تا11ونیم بازم خوابیدم.تنم بی جونه انگار.رمق هیچکاری رو ندارم.ایکاش خدا اینقدر زندگیم رو بهم سخت نمیگرفت.من فکر میکنم گاهی آرزوی محبت و عشق رو دارم.ارزوی مورد توجه بودن و دیده شدن و تنها نبودن.ارزوی اطمینان و حس داشتن تکیه گاه...

اونا رفتن دادگاه از جاسوسشون خواستن واسطه شه با وکیلم صحبت کنه که به من10 میلیون بدن و من بکشم کنار و طلاق توافقی رد شه.لجم گرفت 2 سال پیش که من به این در و اون در میزدم که هیچی نمیخوام فقط نذارین من پام به دادگاه باز شه نذارین من این قدر اعصابم داغون شه و عصبی شم واسم طاقچه بالا میومدن اونوقت بعد 2سال اونم وقتی که محکوم شدن تازه یادشون اومده اونم 1/40 مهریم.لجم گرفته.2 سال تو نامزدی که اون همه بلا سرم آورد اونم از این 2 سال.من از 17 سالگی تا الان درگیر این قوم مغولم نابود شدم، نیست شدم به جای اینکه جوونی کنم.میسوزم اگه به این راحتی در برن.دلم میخواد زجر بکشن.

با خونه هم بحثم شد. انگار نمیتونن جز با دادو بیداد حرف بزنن آخه چرا ما نمیتونیم مثل ادم بشینیم حرف بزنیم.خیلی راحت عصبیم میکنن و شونه خالی می کنن.

امروز با اون دوست محترم مشکلم رو در میون گذاشتم و مشکلم رو گفتم.حتی جواب پیامم رو نداد.باید میگفتم تا کی من بی توقع باشم.جواب بی توقعیم فقط شده بدبختی و ندیده شدن.

روز دختر بود و کسی بهم تبریک نگفت از خیلی ها توقع داشتم ولی من جاش به همه دوستام تبریک گفتم.

چند روز دیگه تولدمه دلم واسه بی کسی اون روزم میسوزه....

فاطمه اس داد میگه از کارش خسته است مثل خودم. ایکاش پشتیبانش رو داشتیم که خودمون یه شرکتی بزنیم.

باید برم سر کار فعلا

 

 

نوشته شده در شنبه 16 شهريور 1392برچسب:,ساعت 15:18 توسط رها| |

سلامخنده

دلم واسه اینجا تنگ شده بود.دیگه به اینجا عادت کردم.

4شنبه کلی درباره ریزش مو تحقیق کردم تهشم با تحقیق و مشورت طولانی دارومو پیدا کردم.دیگه وقتشه به خودم برسم.باید بپذیرم که باید مراقب خودم و سلامتیم باشم.قبل رفت داروهاموخریدم داروخونه درست روبروی شرکته.خیلی خوبه واسم کلی هم لوازم آرایشی داره و از این به بعد راحت میتونم خرید کنم.بوسهچون خرید واسم با این تایم کاری معضلی شده بود.

نتونستم سیتم آقامدیره رو درست کنم.چون مشکل سخت افزاری داشت.از همکارمم کمک خواستم ولی نشد.از یه دوست خواستم بیاد و کمکم کنه.به واسطه دوست عزیزم با این آقا که منو آبجی صدا میکنه اشنا شم.اونم نتونست.آقا مدیره خیلی غرغروئه.کلی غرولند کرد.بعدم بجای تشکر از اینکه از مهندس خواستم بیاد شرکت و سیستمش رو رایگان درست کنه با کنایه و تلخ گفت: این آقا کی بودن؟با اینکه قبلا دیده بودش.دوسش ندارم.کارمم دوست ندارم.جو کاریم خیلی دوستانه نیست همه یه جورین دوست نیستن باهم.من دلم خواست عوض شن وای غرق در سیاستا و حساب کتابای.....هستن.فریاد

عصبی شدم.

تهشم ز زدم بابا اومد دنبالم.اومدیم خونه. تا خود خونه ساکت نشستم.مهر شده

بابا سوپرمارکت داره.هرشب مامان میره جاش تا اون بیاد دنبالم.یکم تو مغازه نشستیم.یهویی دیدم یه همکار قدیمیم(تو شهرداری) اومد منو نشناخت بس که تغییراتم اساسی بود خخخخخخخخخخخخخخ.یکم خوش و بش کردیم و رفت.روحیم شاداب شدم.دلم براش تنگ شده بود.

اون شب دندون دردم زیادتر شد. با کلی مسکن و قرص خواب خوابیدم.یعنی تا1.بیدار که شدم تموم تنم از ضعف بی حس بود.

اماااااااااااااا

دوستام زنگیدن که ناراحتن و بریم بیرون.رفتیم دریااااااااااااا.یه جای خفنم برای خرید پیدا کردیم.

شب پنج شنبه هم با درد خوابیدم اونم 4 صبح.

امروز به زور بیدارم کردن که پاشو بریم پیک نیک.منم فقط لباس پوشیدم.خیلی خوب بود اگه حالم خوب بود بهتر بود.

امروز یه کوچولو نسبت به یه روابطی غبطه خوردم رک بگم حسودی کردم.ایکاش منم یه چیزایی رو تجربه میکردم.

عیییییییب نداره.

از اون دوست گلی هم که قرار بود منو از تنهایی در بیاره خبری نشد.دلم واسه خودم میسوزه.

من دیگه برم.باباااااااااااااااااااااای

 

نوشته شده در جمعه 15 شهريور 1392برچسب:,ساعت 22:30 توسط رها| |

دیروز رفتم دندون پزشکی،اما از شانس بدم دکتر مورد نظر نبید.منم باید تا 2شنبه بصبرم.هیچی نمیتونم بخورم اصلا نمیتونم چیزی رو بجوم.پیرزن شدم.

مامان امروز رفته بود دادگاه واسه رسیدگی به پرونده طلاقم.خیلی کند پیش میره.واسم دعاکنین.

دیشب آقا مدیره سیستم خونشون رو آورد تا 10 شب داشتم باهاش ور میرفتم.امروزم فکرکنم خیلی وقتمو بگیره.

 

نوشته شده در چهار شنبه 13 شهريور 1392برچسب:,ساعت 12:6 توسط رها| |

ببینین توروخدا تو این همه شرایط بد اقتصادیم که پول نداشتم برم دندونی که عصب کشی شده بود رو درست کنم،یه دندون دیگم از همون سمت که 3 سال پیش پرش کرده بودم امشب هم شکست و هم سربش خراب شد.

الان خرجم شد 2 برابر.دردشم 2 برابر.میترسم چون این دندونی که قراره درست شه سرباشو میخوان خالی کنن و من میترسم.

خدا کنه هر چی هست کار هر دوتاشون فردا تموم شه.حوصله دندون پزشکی رو ندارم اصلا.

بعد دندون باید یه فکری به حال موهام بکنم.بدجوری به خاطر این مدت که عصبی بودم ریزش کرده.خدایا خودت کمک کن.

نوشته شده در دو شنبه 11 شهريور 1392برچسب:,ساعت 23:42 توسط رها| |

سلام.

من اووووومدم.

دیروز رفتم به دوستام یه سری بزنم.ولی یکیشون مجبور بود بمونه.با اون یکی رفتیم ناهار خوردیم بعدشم کلی خرید کردیم.منم یه لاک خوشگل خریدم.دوست داشتم چند رنگ میخریدم(اما جهاد اقتصادی کردم) گفتم هر چند وقت یکی میخرم.

امروز شهادته امام صادق بود و سرکار نرفتم.دیروز با فاطمه دوستم برنامه بیرون چیدیم ولی امروز که اس دادم مریم گفت مادرش مریضه و نمیتونهبیاد مجبوره بمونه خونه.فاطمه هم که مادرش اینا نبودن و لبجیش تنها میشد. از اون مهم تر قرار داشت.هیچی دیگه مام موندیم خونه.بعد از ظهر مامان زنداداشم که خالمم میشه اومد خونمون.ظاهرا مبخوان شام بمونن.پسر عموم و خانومشم اومدن.

دوسته عزیزمم که سرش شلوغ بود.دلم براش تنگ شده.دوست دارم همیشه پیشم باشه.

اومدم کلی لاک بازی کردم.ناخونام خوشگل شد.

عجب مهمونای بی موقعی ان، حس کار ندارم.

نوشته شده در دو شنبه 11 شهريور 1392برچسب:,ساعت 19:16 توسط رها| |

5شنبه رفتم پیش اونی که خیلی یرام عزیزه.یه روز خوب بود ولی حیف زود گذشت.

جمعه هم که به اتفاق همسایه های خوبمون رفتیم جنگل.خیلی خسته شدیم.تنها بودم زیاد بهم خوش نگذشت.

تا10 خوابیدم.دیشب عروسیه دختر یکی از فامیلا بود.کلی واسم سوال شد که عروس چطور شد.امروزم تا چشام وا شد و مامانم و دیدم  کلی در باره ی دیشب و عروسی ازش سوال پرسیدم.

نتونستم چند روزی اینجا بیام ولی همیشه حواسم بود که خاطراتمو بنویسم.

رضا طلا(طوطیم ) رو برده بفروشه.چون دلم براش می سوزه تنهاست. پولم ندارم جفت بخرم.تازه کلی هزینه قفس و لونه و مراقبتاشون میشه.

من وقت نمیکنم جانانه به طوطیم برسم از اون طرفم مثل یه عضو خانواده دوستش دارم.همین یه مدت کوچولو که بردتش دلم گرفت.نمیدونم چیکار کنم.

 

نوشته شده در شنبه 9 شهريور 1392برچسب:,ساعت 11:58 توسط رها| |

سلام.

امروز از اون روزای پرکارم بود.دوستای مامان واسه صبحانه اومدن خونمون.اولش میخواستم بپیچونم از اتاقم بیرون نیام و بخوابم ولی خوب شد اومدم کلی کار کردم.تازه اگه نمیومدم تا 1 باید تو اتاقم می موندم.

من یه طوطی عروس دادم.چند وقت پیش پراش ریخت یعنی میکند.خیلی نگرانشم واقعا دوسش دارم دلم میخواد من مریض شم ولی اون نه...

دعا کنین خدا همیشه پرندمو سالم نگه داره که دل گرم وجودش باشم.

 

نوشته شده در سه شنبه 5 شهريور 1392برچسب:,ساعت 13:46 توسط رها| |

سلام.

دیروز نتونستم بیام اینجا.به دلیل اینکه این جانب تا4 صبح مشغول وب گردی بودمآرام تا 12 خواب بودخنده.دوستم که اس داد به زور بیدار شدم جوابشو بدم این رفیق مام که بیخال نمیشد هی اس ام اس میداد و من مجبور بودم جواب بدم.بالاخره به اجبار از تختم جدا شدم مردد

یکی از فامیلای دورمون تو سوریه شهید شد.تند تند ناهار خوردم با سرعت جت کارامو انجام دادم که برسم به مراسمش.البته چون تایم کاریم از 4 تا 9 شبه نتونستم همه مراسم رو بمونم.به زور رفتم سر کار.تا 9 حسابی مشغول شدم.دیشب اقای رئیس جان حقوقمو دادچشمک.حیف که خیلی وقته چیزی ازش نمی مونه.چون فقط ماهی 250 دارم قسط میدم حالا خرجای دیگم بماند.چند وقتی هم هست که از بابا پول نمیگیرم بعد جداییم نمیخوام سربارشون باشم، اینجوری خودم یه حس بهتر دارم.باید عادت کنم که مستقل باشم.

حالاااااااااا بماند

این ماه تا دلتون بخواد دندون درد کشیدم. یه دندونی بود که کارای عصب کشیش تموم شد هی یا وقت نمیشد برم یا اینکه پولم صرف یه کاره واجب تر میشد.این ماه گفتم میرم که دو روز پیش یه دندونی که قبلا پر کرده بودمم سربش خالی شداخم.حالا خرجم دو برابر شد.موندم کدومو بذارم تو اولویت.

 

امروزم به علت شب زنده داری دیشب تا لنگه ظهر خواب بودم.بعدش مثل همیشه رفتم حموم آب بازیییییییییی، خیلی دلم میخواد بازم برم وب گردی اما گفتم اینجا مهم تره.

پدیگه باید برم که حاضر شم.4 باید سرکار باشم.

فعلاااااااااااااااااااا

 

نوشته شده در دو شنبه 4 شهريور 1392برچسب:,ساعت 14:57 توسط رها| |

سلام.

از جمعه ها بدم میاد.

جمعه ها واسه من که همیشه خونن خیلی دلگیره.اعصابم خورد شد.عصبی شدم، نه اجازه میدن تنها برم جایی نه کسی پایه بیرون رفتنه.حرصم میگیره هر روز سرکار 5شنبه جمعه هم که تو خونه زندانیم.ایام دلچسبی دارم.

الانم که زنگ زدن شام مهمون رو سرمون آوار میشه.دلم یه شادیه کوچولو میخواد یه تفریح کوچولو، یکم تنوع

نوشته شده در جمعه 1 شهريور 1392برچسب:,ساعت 20:23 توسط رها| |


Power By: LoxBlog.Com