میخواهم رها شوم

زندگی من

سلام.

از دفتر پست میذارم.

احتمالا اقا مدیره کلی سر این قضیه پشتم غیبت میکنه ولی من به خودم حق میدم این همه کار میکنم ت بیکاریم 10 دقیقه از اینترنت استفاده کنم.

دیشب بدخواب شدم و با وجود خوردن قرص خواب تا 3 بیدار بودم صبح خیلی سخت بیدار شدم.

باید خیلی زود بگم تا دنبال یکی دیگه باشن.

چون با این شرایط کاری اصلا به مغازم نمی رسم و این یعنی شکست.

از بابا پول قرض کردم و فلش سفارش دادم و قراره نهایتا تا فردا برسه دستم.

امروز وواسه خاله هم یه گوشی خریدم و خیلی خودمو کنترل کردم که گوشی خودمو عوض نکنم من نمیدونم این چه عادتیه که دارم بعضی از تفکراتم مثل پسراست.

خلاصه 12 رفتم و 4ونیم اومدم.بیاد خودشو میکشه.ولی واقعا نگران مغازمم.

اون واجب تره من اینجا شبانه روزم کار کنم فقط خودمو نابود میکنم و هیچ پیشرفتی ندارم.حقوقمم که خیلی پایینه.احتمالا امروز میگم شایدم صبر کنم بعد گرفتن حقوقم بگم.

فعلا

 

نوشته شده در شنبه 25 آبان 1392برچسب:,ساعت 17:20 توسط رها| |

سلام.

از کار شبانه روزی بگم که حسابی خستم کرده بود ولی اون خستگی به کنار، آقا مدیره چنان دادی سرم کشید سر اشتباه خودش که حسابی بغض کردم و خیلی خودمو گرفتم که بغضم نشکنه.خیلی بی ملاحظه است.

همون شب رفتیم حسینه ی پیش خونه خاله اینا.دوستای مامان بودن و صحبت درباره طلاقم شد و کلی غصه خوردم.بعدش اومدیم خونه صبح مامان بیدارم کرد و واسه اولین بار رفتیم یه جایی که تا حالا نرفته بودیم عزاداریشون عالی بود فک نمیکردم اینقدر با صفا باشن.ایکاش دوربین برده بودم و فیلم میگرفتم.بعدش رفتیم خونه مادرجون خیلی خسته بودم خستگی یه هفته باهام بود و متاسفانه اصلا رعایت و مراعات حال دیگران حالیشون نبود هرچی خواهش کردم یکم سکوت کنن گوش کسی بدهکار نبود سر درد بدی گرفتم.

شبم همین داستان پیش اومده بود ولی باز یکم خوابیدم.توجه عشقمم کاملا کم شد.این چند روز یکی خیلی التماس میکرد که باهاش باشم قسمم داد میدونم که هیچی کم نداره و کاملا از نطر اخلاقی باهم جوریم ولی درخواستش رو رد کردم چون وفادار عشقیم که دلش با من نیست و نمیدونم چند نفر تو زندگیشن.خدایا خودمم نمی دونم چی میخوام.اون اگه بخواد میتونه تامینم کنه.این روزا عجیب احساس تنهایی میکنم دلم یه پناه محکم میخواد یه بغل، ارامش.

امروز اتاقمو مرتب کردم.شاگردم میخواست بیاد ولی امروزو گذاشتم واسه خودم.

سر درد دارم.

باید تا چهلم مادر بزرگ بافتمو درست کنم.

نوشته شده در جمعه 24 آبان 1392برچسب:,ساعت 16:13 توسط رها| |

سلام.

از دفتر پست میذارم.

دیشب خییلی دیر خوابیدم داشتم با دوست جوون اس بازی میکردم.نیمدونم چرا هرچی بیشتر میگذره بیشتر حس میکنم دلش یه جای دیگه است.هی چی بگم که....

صبح با وجود دیر خوابیدن دیشب زود بیدار شدم و 8:05 رسیدم رفتم کارای مخابراط و اینترنتشونو انجام دادم بعدش اومدم اینجا.تازه اومد غرولوندم میکرد چیکار میکنی و اینا.من خودمو پر تحرک ترین ادم اینجا میبینم خداییشم کارمو خوب انجام میدم.تا2 بعداز ظهر اینجا بودم و حساب کتاب میکردم ک هنوز تموم نشده.

امروز خودمو تحویل گرفتم و 3رنگ بند کفش و کفی کفش خریدم کفشم راحت و خوشگل شده.

امروز شاگردم نیومد و من رفتم مغازه یکم تزیینش کردم و بالاخره بعد 1 هفته مرتب شد.حالا ظاهرش خوبه ولی تمیز کاری هاش مونده.

فروش هارو نوشتم و سودشونم محاسبه کردم زیاد نبود ولی بازم خداروشکر.اون مشتری لپ تاپم لعنتی نمیاد تسویه کنه کیفمم یه ماهه دستشه کاملا کارکرده شد.این سری دیدمش بهش میگم همینو بگیره خفم کرد باید حسابشو ببندم.

کیبردم رو اهدا کردم به همکارم.واسه فروشگاه بی سیم میگیرم.

خدایا دمت گرم بی زحمت کمک کن و روزی مارو زیاد کن.احتمالا تا عید باید یه فکری برای چاپگر بکنم.قیمت سکه هم که به ... بند شد فکر کنین ماهی 200 قسط دادن خیلی سخته؟این چه قانونیه آخه؟ خدایا کمکم کن از شرشون خلاص شم کمکم کن حقم پایمال نشه من جز تو کسی رو ندارم کمکم کن به زودی آزاد شم.

دیشب یه سری لیست خریدای باحال نوشتم ماهه بعد بیارم.

استخونام درد میکنه  دیگه

خیلی خستم.

فعلا

نوشته شده در دو شنبه 20 آبان 1392برچسب:,ساعت 16:23 توسط رها| |

سلام.

آقا مدیره موج مکزیکی.....................

از دیروز هم صبح ها میام هم بعد از ظهرا ناراحتم که نه دیروز وقت کردم مغازمو باز کنم نه امروز.دیروز تا یه ربع مونده به 1 دفتر بودم دیگه حال سروکله زدن با شاگردمو نداشتم.اس دادم حالم خوب نیست نیا.بعد از ظهر پیش وکیلم رفتیم و من سریع ازش لایحه رو گرفتم و بابا موند باهاش حساب و کتاب کنه.من بااینکه خیلی تند و فرز اومدم ولی یه کوچولو تاخیر داشتم و داداش اقا مدیره که صبحها مدیرمه به روم آورد.دیشب خیلی جنبیدم که زود برم و مغازه رو باز کنم تونستم ساعت 9:15 شب برم بعدش چون پدرجان هوس بنزین زدن کرد دیر شد و دیگه جون نداشتم برم مغازه.دیشب 12 خوابیدم ولی باز 7ونیم صبح به زور بیدار شدم به زور کشون کشون جسم مبارک رو بردم حموم حالا مگه دلم میومد بیام بیرون خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ

تند تند با سرعت برق و باد موهامو خشک کردم و لباس و .... صیبحانه هم نخوردم و از خونه زدم بیرون.ولی بازم 10 دقیقه تاخیر داشتم.کلی دعا کردم چیزی بهم نگن.واقعا وقت کم میارم.دیشب حتی وقت نکردم ج اس دوستمو بدم.

امروز به حامد قول دادم برم دانشگاه واسش تاییدیه تحصیلی بگیرم اما گفتم قبل برم کافی نت و واسه ارشد ثبت نام کنم کارم 2 ساعت طول کشید دیگه نمیرسیدم که برم هرچیم ز مید شارژ نداشتم ج بدم.گاهی چقدر خوبه گوشی نداشته باشی آرامشی داره واسه خودش. مونده بودم واسه شاگرده چه بهونه ایی بیارم که خبر رسید خودش اطلاع داده نذری دارن و نمیتونن بیان.ما نیز بسی خرسند شدیم.مداحی های دانلودی رو مرتب و اماده رایت کردم که بعد از ظهر برم ردیفش کنم با سرعت ناهار خوردم و حاضر شدم که بیام سرکار.دختر عمم اومده بود خونمون واسه نذری فردای مادرجون کمک بده مامانم رفت و تو حیاط مشغول آشپزی بودن تا منو دید شروع کرد از مدیر خواهرش که از من 3 سال بزرگتره تعیرف کردن میدونم کنایه هاش سر اون روزیه که خواهرش اومده بود دفتر و اقا مدیره نمیدونم سر چی بداخلاق بود و باهامبرخورد کرد اونم رفته خونه به همه گفته.از این خاله زنک بازی ها خیلی بدم میاد.

کلی با داداشه کل کل کردم که چرا نمیره مغازه اصلا همکاری نمیکنه خیلی ازش ناراحتم توقع کمک دارم ن مجبورم تا عید کار کنم که پول دستگاه کپیم جور شه.هیچکی نیست مغازه وایسته.حالا از فردا8 صبح میام اینجا 11ونیم میرم 2ساعت وایمیستم مغازه بعدش شاگردمو راه میندازم 4 تا 8 و نیممم بعداز ظهر بیام هم 8 ساعتم کامل میشه هم میشه 9 تا 10 یه ساعت مغازه وایستم.دعام کنین برام مشتری لپ تاپ یا کامپیوتر بیاد از خورده فروشی خبری نیست.

دیشب اون فلشی که نسیه دادم پولش رسید خریدار بعد اون همه چونه زدن گفت گرون خریده.امروز رفتم کافی نت یه مدل ارزون ترش رو زده بودن 28 در صورتی که من برای بقیه 25 حساب میکنم و واسه اون که اولین مشتری فلشم بود 20 زدم. دیشب ازش ناراحت شدم و بردم فاکتور رو نشونش دادم.

از کارم بدم اومد.

امشب باید برم سود این مدت رو حساب کنم.هنوزم مشتری اولم نیومد تسویه نکرد هر کیفی هم اوردم نگرفت و یه بهونه ایی اورد الان کیفی که دستش دادمم داره دست دوم میکنه شده ضررم.

برام دعا کنین.دیگه اسه هیچ مشتری دل نمی سوزونم.

فعلا

نوشته شده در یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:,ساعت 16:21 توسط رها| |

سلام.

از خونه پست میذارم.اقامدیریم در کار نیست.ولی ماشااله پدر من خوب بلده گیر بده.ابدا جای خالی اقا مدیره احساس نمیشه.

خب بگذریم

5 شنبه که از صبح مغازه بودم بدک نبود رفت و آمد که زیاد شه کارم راحت میشه. باید هرچه سریعتر به فکر یه طرح فروش خاص باشم.

4شنبه داداش خنگولم یه جنس رو به قیمت خرید داد رفت با این که کلی توضیح دادم و حتی قیمتارو نوشتم.کلی حرص خوردم نه سر پولش سر اینکه چرا نباید یکم زبل باشه.میخواستم مغازه رو بسپرم بهش خودم نیمه وقت جایی مشغول شم که الان پشیمون شدم.بیچاره ام میکنه.

5شنبه فاطی اومده بود پیشم یه خاطره بد دارم مامانم نشنید که گفتم واسمون ناهار بیار یعنی شنید حس غذا درست کردن نداشت منم درگیر تعمیر لپ تاپم بودم نشد برم بالا فاطی هم خیلی دیر وقت اومده بود.واسه همین دلستر و کیک و هله هوله اوردم تو مغازه خوردیم و رفت خیلی غصه خوردم ولی چیزی نگفتم.شبش خونه خاله بزرگه دعوت داشتیم.رفتیم ولی اصلا باهاشون حال نمیکنم.کلا فک و فامیل باحالی نداریم همه افسرده شدن جوشون همیشه غم داره.

دیشب تا1 بیدار بودم و اهنگ دانلود کردم که رایت بزنم و بفروشم.

عشقم 1ونیم اومد خونه یکم اسمس بازی کردیم من خوابم برد.

صبحم که صدای مامان و بابا نذاشت بخوابم.خستگی موند تو تنم.خودشون که بیدار میشن ملاحظه دیگران رو نمیکنن.بیدار که شدم رفتیم یه مراسمی بعدش به زور مامان رو کشوندم خونه هرچی من بدم میاد از جو خونه ابجی بزرگش این برعکسه.

بعد ناهار که حسابی هم پرخوری کردم یکم آهنگ دانلود کردم و بعدش خوابیدم خوابه حسابی چسبید ولی بیدار شدنی همه جا تاریک بود ترسیدم و فکر کردم دیر شد باید برم فروشگاه بازم عقب موند کارام.یه نیگاهی به ساعت انداختم دیدم نوچ دیر نشده ساعت 5 و نیمه واسه منی که از اول هفته از7صبح تا10 شب کار کردم این 2ساعت خواب لازم بود.

رفتم مغازه و اهنگارو مرتب و دسته بندی کردم و رایت زدم.زی زی اومده بود پیشم داره واسه بچش تخت انتخاب میکنه واقعا کار داشتم ولی سعی کردم باهاش حرف بزنم من کلا روابط اجتماعیم قوی نیست یعنی کلا تعارفاتم قوی نیست.شوهرش اومد و تبریک گفت.مرد خیلی دوست داشتنیه.

پدر بزرگم و داداشاش امشب شام میدادن مام رفتیم شامه رو زدیم بر بدن و بعدش خانوما راهی مجلس سینه زنی شدیم.بدک نبود.

مامانم جدیدا بهم میپره سر مسائل الکی که همه هم میدونن حق بامنه.احساس میکنم باهام بد شده.

تو خانواده ما کلا پسر جماعت رو میپرستن و دخترا مظلوم واقع میشن ولی تو خونه ما این قضیه شدت بیشتری داره.

من همیشه احساس تنهایی میکردم تو تموم مراحل زندگیم هیچوقت کسی رو نداشتم که حمایتم کنه و از نطر فکری کمکم کنه.

چقدر حرف زدم!

میرم یه پیزی بخورم و بعدش لالا.

فعلا

نوشته شده در شنبه 18 آبان 1392برچسب:,ساعت 1:0 توسط رها| |

سلام.

مدتیه که بدجوری مشغول کارای فروشگاهم و وقت نکردم بیام.

این مدت اتفاقای زیادی افتاد.

شاد نیستم.ولی انرژی زیاد و در حال انفجاری دارم که میخوام تو کارم بترکونم.2 روز پیش بارام اومد و همون روز تقریبا چیدم.کار شرکتمم که خیلی زیاد شده و حسابی بیگاری میکشن.

اولین مشتریم شوهر دختر عمم بود.ان شااله که بتونم موفق شم.

امروز با بچه های مدرسه طرح رفاقت ریختم  قول بازی دادم بهشون.باید حسابی تو بازی فعالیت کنم.

امروز اون نامزد سابق تقاضای تمکین داد که بره مرکز استان و اجازه ازدواجش صادر شه.خیلی نامرد و خبیثه ادم باید خیلی ذاتش بد باشه که زندگیه یکی رو به بازی بده و ازادش نکنه بره سراغ یکی دیگه.

نمیدونم چرا حسم خوب نیست.

ولی من خدارو دارم و میدونم کمکم میکنه تحمل کنم.

اها دوست خوبمم یه حرفایی زد که فهمیدم میخواد تموم کنه یه زمانی یه حرفایی میزد و چنان شوقی واسه دیدنم داشت که باورم نمیشد ولی الان راحت واسه یکی مثل من که یک بار از همین قضیه ضربه خورده درکش راحته که دلش یه جا بند شده که حتی وقت اس دادنم نداره.خیلی قصه خوردم ولی ترجیح دادم بهش چیزی نگم.ولی نمیتونم منکر عشقم بهش بشم.گاهی به این فکر میکنم من که سعی در رعایت همه نکات دارم چرا زندگیم ایجوری میشه، چرا خدا این ادمارو میذاره سرراهم.دلم اندازه خدا گرفته.حالم خوب نیست.سعی دارم طرز زندگیمو تغییر بدم.هر سری دارم منزوی تر میشم.

باید برم.دلم میخواد تا شب بنویسم و خالی شم ولی...

فعلا

نوشته شده در سه شنبه 14 آبان 1392برچسب:,ساعت 16:44 توسط رها| |

سلام.از دفتر پست میذارم حالمم اصلا خوب نیست.

تو هفته گذشته واقعا از کارمند بودن خودم منتفر شدم.منتظر تماس واسطشون بودیم که زنگ نزد.

دیروز واسه خانم بزرگ 6 جز قرآن خوندم.خودمم اروم شدم.متوجه شدم میتونم یکم بجنبم و با صوت بخونم.

دیشب تا دیر وقت بیدار بودم ولی صبح نتونستم بیشتر از 8 بخوابم.مظطرب دادگاه بودم.یکم اتاقمو مرتب کردم و رفتم حموم یه دوش آب گرم اساسی گرفتم و حاضر شدم و با مامان رفتیم دادگاه به اصرار من زود نرفتیم نمیخواستم منو همیشه منتظر ببینن.با باباش اومده بود اونقدر کینه ازشون به دل دارم اونقدر در حقم ظلم کردن که از نفرت تموم تنم میلرزه وقتی میبینمشون دلم میخواد زجه بزنم چون یاد اتفاقاتی میوفتم که مسببش اونا بودن.فقط خدا میدونه حال الانم چیه.

تو دادگاه پررو پررو نشست روبروم و گفت هم اون 10 تا سکه رو میخوام هم 20 میلیون پول که برم کنار از وقاحت و پرروییش در حد انفجار گر گرفتم .واقعا ظالمن.

قربون قانون مملکتم برم که پشت زنا رو حسابی خالی کرده.

امروز روز من نبود.

عروس دایی مامان با خالم کل انداخت تهش من که نگاشون میکردن انداختن وسط و بی اینکه کلمه ایی حرف بزنم بهم توهین شد.از بی زبونیماز دل رحم بودنم بدم میاد یاد نگرفتم ادما دلشون مثل دل ساده من نیست.

از برخوردش دلم شکست ولی چیزی نگفتم و  ریختم تو خودم.من هیچ وقت به بی نزاکتی اون نبودم و زندگیم این شد خدا میدونه نگران ایندش شدم.ولی شایدم کار اون درسته اگه منم مثل اون بی ادبانه برخورد میکردم حداقل این همه نمیسوختم از حرفای نگفته.

حسابی لاغر شدم.

از اون روزاست که نای مبارزه ندارم.دیشب با محراب قرار گذاشتم بیاد مغازه رو ببینه نمیدونم دیگه حالی میمونه برام یا نه.بیشار از همه به خواب و ارامش نیاز دارم.کاش محراب میفهمید الان بیشتر از هر وقتی به توجهش نیاز دارم.احساس تنهایی میکنم.

امروز وقتی اون همه ظلم رو میدیدم احساس کردم خداهم نمیخوواد کمکم کنه.

 

نوشته شده در شنبه 4 آبان 1392برچسب:,ساعت 16:35 توسط رها| |


Power By: LoxBlog.Com