35


میخواهم رها شوم

زندگی من

سلام.

از کار شبانه روزی بگم که حسابی خستم کرده بود ولی اون خستگی به کنار، آقا مدیره چنان دادی سرم کشید سر اشتباه خودش که حسابی بغض کردم و خیلی خودمو گرفتم که بغضم نشکنه.خیلی بی ملاحظه است.

همون شب رفتیم حسینه ی پیش خونه خاله اینا.دوستای مامان بودن و صحبت درباره طلاقم شد و کلی غصه خوردم.بعدش اومدیم خونه صبح مامان بیدارم کرد و واسه اولین بار رفتیم یه جایی که تا حالا نرفته بودیم عزاداریشون عالی بود فک نمیکردم اینقدر با صفا باشن.ایکاش دوربین برده بودم و فیلم میگرفتم.بعدش رفتیم خونه مادرجون خیلی خسته بودم خستگی یه هفته باهام بود و متاسفانه اصلا رعایت و مراعات حال دیگران حالیشون نبود هرچی خواهش کردم یکم سکوت کنن گوش کسی بدهکار نبود سر درد بدی گرفتم.

شبم همین داستان پیش اومده بود ولی باز یکم خوابیدم.توجه عشقمم کاملا کم شد.این چند روز یکی خیلی التماس میکرد که باهاش باشم قسمم داد میدونم که هیچی کم نداره و کاملا از نطر اخلاقی باهم جوریم ولی درخواستش رو رد کردم چون وفادار عشقیم که دلش با من نیست و نمیدونم چند نفر تو زندگیشن.خدایا خودمم نمی دونم چی میخوام.اون اگه بخواد میتونه تامینم کنه.این روزا عجیب احساس تنهایی میکنم دلم یه پناه محکم میخواد یه بغل، ارامش.

امروز اتاقمو مرتب کردم.شاگردم میخواست بیاد ولی امروزو گذاشتم واسه خودم.

سر درد دارم.

باید تا چهلم مادر بزرگ بافتمو درست کنم.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در جمعه 24 آبان 1392برچسب:,ساعت 16:13 توسط رها| |


Power By: LoxBlog.Com