میخواهم رها شوم

زندگی من

سلامممممممم

دیشب تا4 صبح اینجا بودم.قرارمون با استادمون کسل شد.افتاد واسه 2 هفته بعد.خیلی خوشحال شدم بیشتر میتونم رو پروژم کار کنم.

دیشب کلی دوستای خوب پبدا کردم اینجا.

بعد از ظهر زندایی های مامان میان خونمون.اصلا حوصله همون ندارم.فکرم درگیره دادگاهامه.اینت عجب دل خوشی دارن بخدااااا....

قرار بود با دوستام برم بیرون که خونه نمونم.هردوتاشون قرار داشتن.اخه هر روز هفته سرکاریم یه پنجشنبه بعد از ظهر رو داریم که هزار تا کار می مونه.جمعه هم که پدر جان نمیذاره بیرون برم

خلاصه اینم از امروز مامهر شده

نوشته شده در پنج شنبه 31 مرداد 1392برچسب:,ساعت 16:31 توسط رها| |

سلام

ممنون از نظراتتون.فکر نمی کردم اینقدر محفلتون گرم و مهربون باشه.

دیشب یادم رفت این مطالب رو از خودم بگم:

همیشه همه می گفتن خیلی باهوشم، شایدم بودم همیشه جزو بهترینا بودم.اینو میگم که یاد موفقیت گذشته باعث شه یادم بیوفته چی بودم و نباید کم بیارم. بیست روز واسه دانشگاه خوندم و رتبم شد1300.با کلی ذوق راهی شهر دیگه شدم که درس بخونم.ترم اول شاگرد اول شدم تا اینکه سرو کله اون تو زندگیم پیدا شد.مخالفتام فایده ایی نداشت و زور خانوادم چربید و نامزد شدیم.دوران سخت من شروع شد معدل ترم 2 شاگرد اول دانشگاه رسید به حدود14،همه فکر میکردن رفتم پی خوش خشون نامزدی هیچ کس خبر از بدبختی ها و دل تنهام نداشت یه ادم و گذاشته بودن تو زندگیم که زمین تا اسمون با هم فرق داشتیم همه کاری کردم که بهم نزدیک تر باشیم ولی دنیامون خ فرق داشت.چند ماه طول کشید که با مشکلاتم خو بگیرم.ولی نتونستم دردمو به کسی بگم.تموم تلاشمو کردم معدل 1 نمره کشید بالا.از خودم بدم میومد از خودم بدم میومد این معدل مدرک شکست من بود.تصمیمم رو گرفتم با خودم گفتم وقتی اومدم درس بخونم چرا خودمو درگیر مشکلات دیگه کنم.باید در هر زمینه ایی که هستم موفق باشم.واحدای سخت موند واسه ترم آخرم، که اون نامرد پاشو کرد تو یه کفش که اجازه نداری بری دانشگاه، ای کاش اون موقع یکی بود که حرفامو میشنید فقط خدا میدونه چه دردی کشیدم.با هزار بدبختی از بهونش که گفت باید تو شهره خودت باشی استفاده کردم و از استادا کمک گرفتم و کارای انتقالیم رو جور کردم.ترم اخر تو یه دانشگاه جدید که کسی رو نمیشناختم.ولی همه تلاشمو کردم.یک کلام دانشگاهه رو ترکونده بودم دیگه همه استادا میشناختنم.معدلمم رسید به19.انگار قله اورست رو فتح کرده بودم.از استادایی 20 گرفتم که خودشون میگفتن خیلی وقته به دانشجویی نمره کامل ندادن.ولی اون نامرد نه تنها تو خوشحالیم شریک نشد کلی هم تو ذوقم زد.بچه خوب بودم تو18سالگی کارمند جهاد کشاورزی شهرمون شدم.البته اونقدر خانوادش تو گوشش خوندن که اومد دم اداره و ابروریزی راه انداخت و با توجه به اینکه تو کارم موفق بودم ولی خجالت کشیدم برم.از شانس بد اون اقا کارشناسی تو شهر خودمون قبول شدم.داشتن دیووونه میشدن.بعد ها مشاورمون گفت اونا میترسیدن من پیشرفت کنم و از پسرشون بالاتر برم و ازش حرف شنوی نداشته باشم.این درصورتی بود که میگفت بمیر میمردم.ترم 1کارشناسی علاوه بر اون هزاران مشکل کتک خوردنام شروع شد میومد پیش دوستام ابروریزی میکرد و حتی یه بار دم دانشگاه منو زد.همین جا فدای دوستای گلم میشم که هنوزم به روم نیاوردن هرچند که از ذهنم نمیره و هروقت می بینمشون تو خودم غصه میخورم و خورد میشم.خدایا بابت دوستای فهمیده و باشعورم ممنونم ازت.دیگه ابرویی نداشتم تنها دلیل مقاومت و صبرم خانوادم بود که نمیخواستن مشکلاتمو بدونن و غصه بخورن.البته چون تو یه محله اییم همسایه ها به گوش خانواده یه چیزایی رسوندن، که منو میزنن و باهام بد برخورد میکنن.هر بار که پرسیدن من منکر شدم.همیشه خودمو شاد نشون دادم.بزرگترین ارزوی یه دختر پوشیدن لباس عروسه و عروسیش.من حتی از اینام گذشتم که ابروی خانوادم حفظ شه،که اقا تو جمع منو زد و گفت احمق من دوست ندارم، نمیخوام باهات زندگی کنم، بهت سخت گرفتم که خودت بری.بعد تموم شدن نامزدیم چند ماه افسردگی گرفتم.با کمک بهترین ادم زندگیم از اون حالت در اومدم.از خودم یه فاطمه جدید ساختم.حتی وقتی فهمیدم که نامزدم وقتی من تو زندگیش بودم بهم وفادار نبوده و بهم خیانت میکرده و نامزدیش یا منو بهم زده چون اولویتش نبودم، فقط یه لبخند زدم و از خدا خواستم هدایتش کنه.بخودم قبولوندم که باید قوی باشم.من در برابر یه اتفاقاتی واقعا نمیتونستم کاری کنم.یاد گرفتم همه چی تقصیر من نیست.فردا میرم پروژه پایانی کارشناسیم روارائه بدم.8 ماهی هم هست که تو یه شرکت خصوصی به صورت نیمه وقت حسابدارم، بااینکه رشتم کامپیوتره و برام حسابداری سخته ولی نمی خوام کم بیارم.

گاهی تنهایی و حرفای دلم خیلی اذیتم میکنه.اولین وبلاگی که دیدم وبلاگ "میخواهم زندگی کنم" بود.این ایده زد به سرم که منم بنویسم..

 

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 31 مرداد 1392برچسب:,ساعت 2:10 توسط رها| |

میخوام از امروز همیشه اینجا بنویسم

روزگاره سختی رو دارم..

دلم خیلی شکستهمردد

یکم از خودم میگم:

21 سالمه، فرزند دوم یه خونواده ی5 نفره ام.یه داداش دارم 3 سال ازم بزرگتره و یه داداش دارم که 4 سال ازم کوچیکتره.

همیشه تنها بودم. تو17 سالگی به اجبار با دوست داداش یزرگه ازدواج کردم.خیلی درد کشیدم و سختی دیدم.پیر شدن و خورد شدنمو تو اوج جوونیم دیدم.ایکاش وقت میشد میگفتم.از 19 سالگی نامزدیم تموم شد و چون عقد بودیم هنوزم دیگیر طلاقم.روزای سختی دارم و دنیام پر از تنهاییه.

همه دنیام شده نت: فیسبوکو

الانم زدم تو خط وبلاگخنده

حداقلش حرفام تو دلم نمی مونه و میشه برام یه دفتر خاطرات..آرام

 

نوشته شده در سه شنبه 29 مرداد 1392برچسب:,ساعت 23:32 توسط رها| |


Power By: LoxBlog.Com