29


میخواهم رها شوم

زندگی من

سلام.از دفتر پست میذارم حالمم اصلا خوب نیست.

تو هفته گذشته واقعا از کارمند بودن خودم منتفر شدم.منتظر تماس واسطشون بودیم که زنگ نزد.

دیروز واسه خانم بزرگ 6 جز قرآن خوندم.خودمم اروم شدم.متوجه شدم میتونم یکم بجنبم و با صوت بخونم.

دیشب تا دیر وقت بیدار بودم ولی صبح نتونستم بیشتر از 8 بخوابم.مظطرب دادگاه بودم.یکم اتاقمو مرتب کردم و رفتم حموم یه دوش آب گرم اساسی گرفتم و حاضر شدم و با مامان رفتیم دادگاه به اصرار من زود نرفتیم نمیخواستم منو همیشه منتظر ببینن.با باباش اومده بود اونقدر کینه ازشون به دل دارم اونقدر در حقم ظلم کردن که از نفرت تموم تنم میلرزه وقتی میبینمشون دلم میخواد زجه بزنم چون یاد اتفاقاتی میوفتم که مسببش اونا بودن.فقط خدا میدونه حال الانم چیه.

تو دادگاه پررو پررو نشست روبروم و گفت هم اون 10 تا سکه رو میخوام هم 20 میلیون پول که برم کنار از وقاحت و پرروییش در حد انفجار گر گرفتم .واقعا ظالمن.

قربون قانون مملکتم برم که پشت زنا رو حسابی خالی کرده.

امروز روز من نبود.

عروس دایی مامان با خالم کل انداخت تهش من که نگاشون میکردن انداختن وسط و بی اینکه کلمه ایی حرف بزنم بهم توهین شد.از بی زبونیماز دل رحم بودنم بدم میاد یاد نگرفتم ادما دلشون مثل دل ساده من نیست.

از برخوردش دلم شکست ولی چیزی نگفتم و  ریختم تو خودم.من هیچ وقت به بی نزاکتی اون نبودم و زندگیم این شد خدا میدونه نگران ایندش شدم.ولی شایدم کار اون درسته اگه منم مثل اون بی ادبانه برخورد میکردم حداقل این همه نمیسوختم از حرفای نگفته.

حسابی لاغر شدم.

از اون روزاست که نای مبارزه ندارم.دیشب با محراب قرار گذاشتم بیاد مغازه رو ببینه نمیدونم دیگه حالی میمونه برام یا نه.بیشار از همه به خواب و ارامش نیاز دارم.کاش محراب میفهمید الان بیشتر از هر وقتی به توجهش نیاز دارم.احساس تنهایی میکنم.

امروز وقتی اون همه ظلم رو میدیدم احساس کردم خداهم نمیخوواد کمکم کنه.

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در شنبه 4 آبان 1392برچسب:,ساعت 16:35 توسط رها| |


Power By: LoxBlog.Com