32


میخواهم رها شوم

زندگی من

سلام.

از خونه پست میذارم.اقامدیریم در کار نیست.ولی ماشااله پدر من خوب بلده گیر بده.ابدا جای خالی اقا مدیره احساس نمیشه.

خب بگذریم

5 شنبه که از صبح مغازه بودم بدک نبود رفت و آمد که زیاد شه کارم راحت میشه. باید هرچه سریعتر به فکر یه طرح فروش خاص باشم.

4شنبه داداش خنگولم یه جنس رو به قیمت خرید داد رفت با این که کلی توضیح دادم و حتی قیمتارو نوشتم.کلی حرص خوردم نه سر پولش سر اینکه چرا نباید یکم زبل باشه.میخواستم مغازه رو بسپرم بهش خودم نیمه وقت جایی مشغول شم که الان پشیمون شدم.بیچاره ام میکنه.

5شنبه فاطی اومده بود پیشم یه خاطره بد دارم مامانم نشنید که گفتم واسمون ناهار بیار یعنی شنید حس غذا درست کردن نداشت منم درگیر تعمیر لپ تاپم بودم نشد برم بالا فاطی هم خیلی دیر وقت اومده بود.واسه همین دلستر و کیک و هله هوله اوردم تو مغازه خوردیم و رفت خیلی غصه خوردم ولی چیزی نگفتم.شبش خونه خاله بزرگه دعوت داشتیم.رفتیم ولی اصلا باهاشون حال نمیکنم.کلا فک و فامیل باحالی نداریم همه افسرده شدن جوشون همیشه غم داره.

دیشب تا1 بیدار بودم و اهنگ دانلود کردم که رایت بزنم و بفروشم.

عشقم 1ونیم اومد خونه یکم اسمس بازی کردیم من خوابم برد.

صبحم که صدای مامان و بابا نذاشت بخوابم.خستگی موند تو تنم.خودشون که بیدار میشن ملاحظه دیگران رو نمیکنن.بیدار که شدم رفتیم یه مراسمی بعدش به زور مامان رو کشوندم خونه هرچی من بدم میاد از جو خونه ابجی بزرگش این برعکسه.

بعد ناهار که حسابی هم پرخوری کردم یکم آهنگ دانلود کردم و بعدش خوابیدم خوابه حسابی چسبید ولی بیدار شدنی همه جا تاریک بود ترسیدم و فکر کردم دیر شد باید برم فروشگاه بازم عقب موند کارام.یه نیگاهی به ساعت انداختم دیدم نوچ دیر نشده ساعت 5 و نیمه واسه منی که از اول هفته از7صبح تا10 شب کار کردم این 2ساعت خواب لازم بود.

رفتم مغازه و اهنگارو مرتب و دسته بندی کردم و رایت زدم.زی زی اومده بود پیشم داره واسه بچش تخت انتخاب میکنه واقعا کار داشتم ولی سعی کردم باهاش حرف بزنم من کلا روابط اجتماعیم قوی نیست یعنی کلا تعارفاتم قوی نیست.شوهرش اومد و تبریک گفت.مرد خیلی دوست داشتنیه.

پدر بزرگم و داداشاش امشب شام میدادن مام رفتیم شامه رو زدیم بر بدن و بعدش خانوما راهی مجلس سینه زنی شدیم.بدک نبود.

مامانم جدیدا بهم میپره سر مسائل الکی که همه هم میدونن حق بامنه.احساس میکنم باهام بد شده.

تو خانواده ما کلا پسر جماعت رو میپرستن و دخترا مظلوم واقع میشن ولی تو خونه ما این قضیه شدت بیشتری داره.

من همیشه احساس تنهایی میکردم تو تموم مراحل زندگیم هیچوقت کسی رو نداشتم که حمایتم کنه و از نطر فکری کمکم کنه.

چقدر حرف زدم!

میرم یه پیزی بخورم و بعدش لالا.

فعلا



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در شنبه 18 آبان 1392برچسب:,ساعت 1:0 توسط رها| |


Power By: LoxBlog.Com