14


میخواهم رها شوم

زندگی من

سلام.

اخر هفته گذشته یه دندون درد وحشتناکی رو تجربه کردم که فقط خدارو شکر میکنم بابت اون همه قرص و مسکن مصموم نشدم.

رفتم عصب کشی کردم.شبا تا صبح بیدار می موندم مامان گفت بریم سرکار یه هفته مرخصی بگیر بمون استراحت کن.مام به اتفاق رفتیم اونجا حضورا به آقا مدیره بگم چون حوصله تیکه و کنایه هاشو ندارم.

اونم با اکراه قبول کرد باکلی غر البته.الان هر دو طرف دندونم پانسمان داره.

قضیه فروشگاه زدنم جدی شد.بابام با اجبار من رفت به مستاجر مغازه گفت بره.خیلی زود جور شد.من در نظر اشتم 2ماه دیگه مغازه بزنم اما مستاجر زود یه مغازه پیدا کرد.

منم حسابی سرگرم مشورت گرفتن و کمک گرفتن از این و اون بودم.همون شنبه فرشاد اس داد که فردا9میرسه آمل، تازه یادم اومد که ای دل غافل ارائه پروژه دارم.فرشاد گفت چون دوست دخترش مریم و فاطمه سرکارن من زودتر برم.ولی چون دیر خوابم برد صبح دیرتر رسیدم.

کلی با فرشاد حرف زدم و مشورت خواستم.ایده هاش خیلی واسه اول کاری رو دستم خرج میذاشت.ولی خیلی جالب بودن.تصمیم گرفتم مرحله به مرحله درست کنم.

بعد ارائه که نمرمم 20 شد مریم و فرشاد رفتن بیرون.من و فاطمه هم رفتیم قدم زدیم.تقریبا افسرده مطلقه.نمیخواد خوب شه.دیگه به غم دار بودنش عادت کردم هرکاری هم میکنم که حالش عوض شه نمیخواد خودش که حالش خوب شه.

اون روز عروسی خواهر پارسا دوست پسر سابق فاطی بود که مارو دعوت کرده بود.من تصمیمم واسه رفتن جدی بود چون واسه کارم بهش نیاز داشتم ولی فاطی اصلا دوست نداشت منو دوست مشترکمون بریم.در نهایت 2 نفر گفتن نیای نمیریم و زنگ زدن به پارسا گفتن فاطی نمیاد و مام نمیایم.پارسام که زنگ زد مجبور شدم برم.لاله دوست مشترکم با فاطمه رفت خونه که حاضر شه و منم رفتم دفتر پارسا که کارمندش رو ببرم خونمون با هم حاضر شیم.

تا برسیم خونه شد 9 شب.خاله کوچیکه خونمون بود.کمک کرد حاضر شدیم رفتیم خیلی چسبید کلی رقصیدیم(حسابی هم خوشگل کرده بودم).کادوی عروسی رو نقدی دادیم که من موافق مبلغش نبودم ولی نخواستم به بچه ها فشار بیاد.فرداش همون مقدار رو تو پاکت گذاشتم رفتم دم شرکت و ز زدم پارسا اومد پایین و عذرخواهی کردم و گفتم بخاطر بچه ها کم پول گذاشتم تشکر کردم و این گونه شد که 2 برابر بقیه کادو دادم.بعدش رفتم دیدن دوست خوبم ولی زیاد باهم نموندیم.زودی برگشتم خونه و کلی خوابیدم بعدش تیپ سنتی زدم و رفتیم خونه عمه جونم که جشن میلاد امام رضا داشتن.

سه شنبه هم که از صبح زود تا ظهر درگیره کارای دادگاه بودیم.من صبح به همکارم زنگ زدم و گفتم که بعد از ظهر میرم دفتر ولی اقا مدیره ز زد چون زرنگ بود گفت نمیخواد بیای.منم با خوشحالی پذیرفتم.4شنبه هم نرفتم.دیشب دفترای حسابداری فروشگاهم رو طراحی کردم چندتاش مونده.

دیشبم که شب تولدم بود تا 5 صبح از غصه اینکه کسی از خانودم یادشون نبود گریه کردم.خییییییییلی حالم بد بود پر غصه بودم.حتی اون دوست خوبم یادش نبود خودم یادآوری کردم.همیشه ارزو داشتم تولدمو یاد آوری نکنم و سوپرایز شم و کادو بگیرم ولییی..................

اینو بهش فرستادم:

تولدم مبارک نیست...

دلم گرفته غمگینم....

هوای خونه دلگیره...

تو رو اینجا نمی بینم..

تولدم مبارک نیست..

شکسته قلب داغونم...

تو نیستی و من از دوریت..

خودم رو مرده میدونم....

21سالگیمم رفت،1سال بزرگ نه پیر شدم

 

 

کلی هم طرح واسه قفسه ها و دکور پیدا کردم.کلی هم فروشگاه پیدا کردم که میتونم اجناس خوب ازشون بخرم با قیمت خیلی مناسب.البته همه اینا رو باید به دوست خوبم نشون بدم که تایید کنه.

امروز به خط مامان که به نام من بود اس اومد که تولدت مبارک.من خودم به همه اس دادم و گفتم:


هرچه آید به سرم ،باز بگویم گذرد

وای از این عمر که با میگذرد، میگذرد!

تولدم مبارک نیست، دلم گرفته غمگینم....

خلاصه به زور تبریک گرفتم.

امروز با همسایه ها رفتیم جنگل.خوش گذشت.

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در جمعه 29 شهريور 1392برچسب:,ساعت 20:49 توسط رها| |


Power By: LoxBlog.Com