25


میخواهم رها شوم

زندگی من

سلام.

بازم از شرکت پست میذارم.

آقا مدیر یووووو

طبق معمول شنبه ها یه پست طولانیه.

از ادامه روز 4 شنبه بگم:

به معصومه زنگیدم و اصرار کردم شام بیان.اونام قبول کردن 8ونیم اومدن دم شرکت و با هم رفتیم معصوم رفته بود کنار دریا جیگر زده بود و مصموم شد حالش بد بود به زور رانندگی میکرد.

رفتیم خونه و تصمیم گرفتیم به فاطمه بگیم.من زنگیدم  دعوتش کردم بیاد اونم اومد و کاملا از دیدن شوهر معصومه شوکه شد.کلی با شوهرش صمیمی شدیم بچه خوبی بود.

شبم خونمون موندن.فاطمم موند.منو فاطی تا2 حرف زدیم.

5 شنبه:

صبح خیلی زود بیدار شدم و رفتم یه دوش گرفتم و سرحال شدم مامانم خونه رو برق انداخته بود و یه سفره رنگین صبحانه راه انداخت.معصوم اینا تا9ونیم خوابیدن و وقتی بیدار شدن کلی گفتیم و خندیدیم خیلی از شوهرش خوشم اومد واسم دعا کرد و گفت به حق جدش قدمش خیر باشه واسم.منم کلی فاز گرفتم بعده رفتنشون دلم گرفت.با مامان رفتیم خرید لباس.منم بعداز ظهر تنهایی رفتم خرید و کلاف خریدم البته خیلی گرون تموم شد ولی دوست داشتم دست بافت بپوشم.بعدش رفتم کیف مجلسی خریدم که به نظر خودم خیلی نازه.بعدشم یکم لوازم ارایشی و عینک خریدمو اومدم خونه.

بعدش با خاله و داداشم راهی گنبد عروسیه آشنامون شدیم.

2 شب رسیدیم خونه طرف

جمعه:

به زور 7 صبح بیدار شدیم و رفتیم جمعه بازارشون و کلی خرید کردیم.

بعدشم رفتیم جشنشون که کاملا سنتی و بی ریا بود.

8 شب رسیدیم خونه و حسابی خسته بودیم و منم بافت رو شروع کردم.

و اما امروز:

بازم از خستگی گیج میزدم و کمردرد داشتم.

هنوز کمر دردم خوب نشده.نقاشم که هنوز نیومده و اعصابمو بهم ریخت.

 



نظرات شما عزیزان:

bikasi
ساعت17:04---14 آبان 1392
سلام دوست عزیز با با انفجارت وبم رو نورانی کن دمت گرم

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در شنبه 20 مهر 1392برچسب:,ساعت 16:32 توسط رها| |


Power By: LoxBlog.Com