میخواهم رها شوم
زندگی من
سلام. بازم از شرکت پست میذارم. آقا مدیر یووووو طبق معمول شنبه ها یه پست طولانیه. از ادامه روز 4 شنبه بگم: به معصومه زنگیدم و اصرار کردم شام بیان.اونام قبول کردن 8ونیم اومدن دم شرکت و با هم رفتیم معصوم رفته بود کنار دریا جیگر زده بود و مصموم شد حالش بد بود به زور رانندگی میکرد. رفتیم خونه و تصمیم گرفتیم به فاطمه بگیم.من زنگیدم دعوتش کردم بیاد اونم اومد و کاملا از دیدن شوهر معصومه شوکه شد.کلی با شوهرش صمیمی شدیم بچه خوبی بود. شبم خونمون موندن.فاطمم موند.منو فاطی تا2 حرف زدیم. 5 شنبه: صبح خیلی زود بیدار شدم و رفتم یه دوش گرفتم و سرحال شدم مامانم خونه رو برق انداخته بود و یه سفره رنگین صبحانه راه انداخت.معصوم اینا تا9ونیم خوابیدن و وقتی بیدار شدن کلی گفتیم و خندیدیم خیلی از شوهرش خوشم اومد واسم دعا کرد و گفت به حق جدش قدمش خیر باشه واسم.منم کلی فاز گرفتم بعده رفتنشون دلم گرفت.با مامان رفتیم خرید لباس.منم بعداز ظهر تنهایی رفتم خرید و کلاف خریدم البته خیلی گرون تموم شد ولی دوست داشتم دست بافت بپوشم.بعدش رفتم کیف مجلسی خریدم که به نظر خودم خیلی نازه.بعدشم یکم لوازم ارایشی و عینک خریدمو اومدم خونه. بعدش با خاله و داداشم راهی گنبد عروسیه آشنامون شدیم. 2 شب رسیدیم خونه طرف جمعه: به زور 7 صبح بیدار شدیم و رفتیم جمعه بازارشون و کلی خرید کردیم. بعدشم رفتیم جشنشون که کاملا سنتی و بی ریا بود. 8 شب رسیدیم خونه و حسابی خسته بودیم و منم بافت رو شروع کردم. و اما امروز: بازم از خستگی گیج میزدم و کمردرد داشتم. هنوز کمر دردم خوب نشده.نقاشم که هنوز نیومده و اعصابمو بهم ریخت.
نظرات شما عزیزان:
Power By:
LoxBlog.Com |