میخواهم رها شوم

زندگی من

سلام.

فردا خیلی روز مهمیه.

این مدتا خیلی درگیرم اونقدری که وقت نمیکنم

اتفاق خاصی هم برام اتفاق نمی افته که بخوام ثبتش کنم.

اها این مدت فقط عاشق تار و سه تار شدم ولی کارای واجبتری دارم.مغازم تا تکمیل شدن خیلی کار داره.

امروز اولین مشتری اینترنتم رو ثبت نام کردم

یه پالتوی سبز رنگم خرید بدک نیست.ایکاش وقت میشد یه شلوار میخریدم.

 

نوشته شده در سه شنبه 8 بهمن 1392برچسب:,ساعت 23:39 توسط رها| |

سلام.

این تعطیلاتم با سرعت نور گذشت و من طبق معمول افسردم چون بازم کار شروع میشه

دیروز رفتم یکی از دوستا که خیلی اصرار میکرد رو دیدم و یه قلیون مهمونم کرد و حسابی به ریه ها دودرسانی کردم

خیلی دلمون واسه هم تنگ شده بود.تا برسم شهرمون حسابی دیروقت شده بود اومدم تاکسی بگیرم حالا مگه تاکسی پیدا میشد؟
خلاصه دیدم یه تاکسی بی سیم وایستاده طبق معمول رفتم سمتش که سوار شم چون فکر کردم چون مسیرش اونوریه تو مسیر خونش خواسته مسافر بزنه ولییییییییییییی مسافری که تاکسی بی سیم خواسته بود پسر عمه نامزد سابق بود و به محض دیدنم سلام کرد یه سلام غمناک منم هنگ کرده بودم حالا مگه راننده قبول میکرد پیاده شم سیریش شد که حتما میرسونمت دم خونتون.منم حسابی هنگ بودم.

خلاصه با دوستم صحبت کردم و کلی خندیدیم.

امروز جشن تولد نوه همسایمون بود که با دخترش یه جورایی دوستم.خانواده ی آسوده ایی ان من همیشه وقتی از معضلات زندگیشون میگن نیگاشون میکنم و تو دلم بهشون میخندم درداشون خ کوچیک و مسخرست خداروشکر میکنم که زندگی ارومی دارن.

ولی چون تقریبا باهم نامزد کرده بودیم دلم گرفت خدا چه ادمایی رو میذاره تو زندگی بدبختایی مثل من و چه ادمایی رو میذاره تو زندگیه این قبیل ادما.

خدایا من اشنا به مصلحتت نیستم.نمیدونم حکمت کارات چیه ولی سعی میکنم همه رو بپذیرم توام هوامو داشته باش نذار کسی ازارم بده یا با این قصد بهم نزدیک شه.

به دوستم اس دادم زنگم زدم اصلا خاموش نکرده بود.خیلی بد باهام حرف زد نمیدونم رد این باره چی بگم این یه روزی واقعا ادعاش میشد داشتم به روزای اول دوستیمون فکر میکردم که چه کامل بود.

دیگه دارم از خودم نا امید می شم.

خب

کلی اروم شدم .اخیییییییییش

ما رفتیم بابای

 

نوشته شده در جمعه 13 دی 1392برچسب:,ساعت 22:8 توسط رها| |

سلام.

یه بار اومدم کلی نوشتم و نوشتم و نوششششششششششششششششتم ولی همش پرید

خب مشروح اخبار این مدت:

احتمالا پرونده طلاقم یه تکونی میخواد بخوره من که هنوز منتظرم.

نمیدونم که گفتم یا نه نامزد سابقم رفته بود کربلا

دوستمم که زنگید و گفت خیلی حالش بده و میخواد یه مدت گوشیشو خاموش کنه تا خودش رو پیدا کنه.فقط خدا میدونه چقدر دوسش دارم و دلم باهاشه حتی یه دقیقم از فکرش بیرون نمیام.

دیشب الی دوستم اومد خونمون صبح رفت

دیروز اقا مدیره خیلی شیک بهم طعنه زد و من فقط معصومانه نگاهش کردم باورم نمیشد چنین حرفی بشنوم ازش.حتما این کاراش جبران میشه

 

نوشته شده در سه شنبه 10 دی 1392برچسب:,ساعت 19:15 توسط رها| |

سلام

خیلی وقته وقت نکردم بیام یه سری به اینجا بزنم.

مغازم که راه افتاد حسابی درگیر کار شدم یه سرمای بدی هم خوردم به زور پیش بردم.

واسه رونق گرفتنش تا عید مجبورم تا میتونم کار کنم.

بعد کلی زحمت تازه تونستم ویترین بزنم وقتی میبینمش کیف میکنم چون واسش زحمت کشیدم.مغازم واقعا به زور پر شد.

یه سیستم دست دوم رد کردم واسم شر شده همه چیش سالمه و وقتی پیش ماست کار میکنه ولی وقتی میره خونه طرف خاموش میشه همه چیزشم سالمه ها ولی نمیدونم چه مرگشه یا اونا چه انگولکی کردن.

خدایا کمکم کن سختی های کارم رو بتونم نحمل کنم و دستم رو بگیر و بکش الا

دیروز یه شاگرد تازه هم داشتم.

کارمو خیلی دوس دارم.

کار شرکتم خیلی سخت شده حسابی پیرم کرده خودشونو و خودمو خل کردن.

 

نوشته شده در جمعه 29 آذر 1392برچسب:,ساعت 23:19 توسط رها| |

سلام.

امیدوارم این تنبلی تو من از بین بره و بتونم هر روز خاطراتم رو بنویسم.

مشروح اخبار:

اوضاع مغازه بدک نیست.ولی باید بیشتر روش کار کنم تا درآمدم بالا بره.

2 روزه بدجور گلو درد دارم و صدام اصلا در نمیاد.

دارم به تغییر دکور مغازه فکر میکنم. دوست دارم شلوغ پلوغش کنم.

جمعه یه سیستم مشکل نرم افزاری داشت درستش کردم و قراره امروز بیان ببرن

ولی سیستم دوستم که یه مشکل عجیب داشت درست نشد و موند رو دستم حتی دوست جون  و بچه ها و استادم متوجه نشدن.اگه امروز پارسا اومد دید که هیچ در غیر اینصورت میبرمش پیش مهندس خودمون تا درستش کنه ولی قبلش از دوستم اجازه میگیرم.

امروز رو مرخصی گرفتم بعد از ظهر یه سره میرم مغازه.

به شاگردمم زنگیدم زود بیاد کارش رو راه بندازم 50 ساعتش زود تموم شه.

قراره با نامزد دوستمم یه همکاری داشته باشم.خداکنه درامد زا باشه برام.

 

نوشته شده در شنبه 2 آذر 1392برچسب:,ساعت 12:4 توسط رها| |

سلام.

از دفتر پست میذارم.

احتمالا اقا مدیره کلی سر این قضیه پشتم غیبت میکنه ولی من به خودم حق میدم این همه کار میکنم ت بیکاریم 10 دقیقه از اینترنت استفاده کنم.

دیشب بدخواب شدم و با وجود خوردن قرص خواب تا 3 بیدار بودم صبح خیلی سخت بیدار شدم.

باید خیلی زود بگم تا دنبال یکی دیگه باشن.

چون با این شرایط کاری اصلا به مغازم نمی رسم و این یعنی شکست.

از بابا پول قرض کردم و فلش سفارش دادم و قراره نهایتا تا فردا برسه دستم.

امروز وواسه خاله هم یه گوشی خریدم و خیلی خودمو کنترل کردم که گوشی خودمو عوض نکنم من نمیدونم این چه عادتیه که دارم بعضی از تفکراتم مثل پسراست.

خلاصه 12 رفتم و 4ونیم اومدم.بیاد خودشو میکشه.ولی واقعا نگران مغازمم.

اون واجب تره من اینجا شبانه روزم کار کنم فقط خودمو نابود میکنم و هیچ پیشرفتی ندارم.حقوقمم که خیلی پایینه.احتمالا امروز میگم شایدم صبر کنم بعد گرفتن حقوقم بگم.

فعلا

 

نوشته شده در شنبه 25 آبان 1392برچسب:,ساعت 17:20 توسط رها| |

سلام.

از کار شبانه روزی بگم که حسابی خستم کرده بود ولی اون خستگی به کنار، آقا مدیره چنان دادی سرم کشید سر اشتباه خودش که حسابی بغض کردم و خیلی خودمو گرفتم که بغضم نشکنه.خیلی بی ملاحظه است.

همون شب رفتیم حسینه ی پیش خونه خاله اینا.دوستای مامان بودن و صحبت درباره طلاقم شد و کلی غصه خوردم.بعدش اومدیم خونه صبح مامان بیدارم کرد و واسه اولین بار رفتیم یه جایی که تا حالا نرفته بودیم عزاداریشون عالی بود فک نمیکردم اینقدر با صفا باشن.ایکاش دوربین برده بودم و فیلم میگرفتم.بعدش رفتیم خونه مادرجون خیلی خسته بودم خستگی یه هفته باهام بود و متاسفانه اصلا رعایت و مراعات حال دیگران حالیشون نبود هرچی خواهش کردم یکم سکوت کنن گوش کسی بدهکار نبود سر درد بدی گرفتم.

شبم همین داستان پیش اومده بود ولی باز یکم خوابیدم.توجه عشقمم کاملا کم شد.این چند روز یکی خیلی التماس میکرد که باهاش باشم قسمم داد میدونم که هیچی کم نداره و کاملا از نطر اخلاقی باهم جوریم ولی درخواستش رو رد کردم چون وفادار عشقیم که دلش با من نیست و نمیدونم چند نفر تو زندگیشن.خدایا خودمم نمی دونم چی میخوام.اون اگه بخواد میتونه تامینم کنه.این روزا عجیب احساس تنهایی میکنم دلم یه پناه محکم میخواد یه بغل، ارامش.

امروز اتاقمو مرتب کردم.شاگردم میخواست بیاد ولی امروزو گذاشتم واسه خودم.

سر درد دارم.

باید تا چهلم مادر بزرگ بافتمو درست کنم.

نوشته شده در جمعه 24 آبان 1392برچسب:,ساعت 16:13 توسط رها| |

سلام.

از دفتر پست میذارم.

دیشب خییلی دیر خوابیدم داشتم با دوست جوون اس بازی میکردم.نیمدونم چرا هرچی بیشتر میگذره بیشتر حس میکنم دلش یه جای دیگه است.هی چی بگم که....

صبح با وجود دیر خوابیدن دیشب زود بیدار شدم و 8:05 رسیدم رفتم کارای مخابراط و اینترنتشونو انجام دادم بعدش اومدم اینجا.تازه اومد غرولوندم میکرد چیکار میکنی و اینا.من خودمو پر تحرک ترین ادم اینجا میبینم خداییشم کارمو خوب انجام میدم.تا2 بعداز ظهر اینجا بودم و حساب کتاب میکردم ک هنوز تموم نشده.

امروز خودمو تحویل گرفتم و 3رنگ بند کفش و کفی کفش خریدم کفشم راحت و خوشگل شده.

امروز شاگردم نیومد و من رفتم مغازه یکم تزیینش کردم و بالاخره بعد 1 هفته مرتب شد.حالا ظاهرش خوبه ولی تمیز کاری هاش مونده.

فروش هارو نوشتم و سودشونم محاسبه کردم زیاد نبود ولی بازم خداروشکر.اون مشتری لپ تاپم لعنتی نمیاد تسویه کنه کیفمم یه ماهه دستشه کاملا کارکرده شد.این سری دیدمش بهش میگم همینو بگیره خفم کرد باید حسابشو ببندم.

کیبردم رو اهدا کردم به همکارم.واسه فروشگاه بی سیم میگیرم.

خدایا دمت گرم بی زحمت کمک کن و روزی مارو زیاد کن.احتمالا تا عید باید یه فکری برای چاپگر بکنم.قیمت سکه هم که به ... بند شد فکر کنین ماهی 200 قسط دادن خیلی سخته؟این چه قانونیه آخه؟ خدایا کمکم کن از شرشون خلاص شم کمکم کن حقم پایمال نشه من جز تو کسی رو ندارم کمکم کن به زودی آزاد شم.

دیشب یه سری لیست خریدای باحال نوشتم ماهه بعد بیارم.

استخونام درد میکنه  دیگه

خیلی خستم.

فعلا

نوشته شده در دو شنبه 20 آبان 1392برچسب:,ساعت 16:23 توسط رها| |

سلام.

آقا مدیره موج مکزیکی.....................

از دیروز هم صبح ها میام هم بعد از ظهرا ناراحتم که نه دیروز وقت کردم مغازمو باز کنم نه امروز.دیروز تا یه ربع مونده به 1 دفتر بودم دیگه حال سروکله زدن با شاگردمو نداشتم.اس دادم حالم خوب نیست نیا.بعد از ظهر پیش وکیلم رفتیم و من سریع ازش لایحه رو گرفتم و بابا موند باهاش حساب و کتاب کنه.من بااینکه خیلی تند و فرز اومدم ولی یه کوچولو تاخیر داشتم و داداش اقا مدیره که صبحها مدیرمه به روم آورد.دیشب خیلی جنبیدم که زود برم و مغازه رو باز کنم تونستم ساعت 9:15 شب برم بعدش چون پدرجان هوس بنزین زدن کرد دیر شد و دیگه جون نداشتم برم مغازه.دیشب 12 خوابیدم ولی باز 7ونیم صبح به زور بیدار شدم به زور کشون کشون جسم مبارک رو بردم حموم حالا مگه دلم میومد بیام بیرون خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ

تند تند با سرعت برق و باد موهامو خشک کردم و لباس و .... صیبحانه هم نخوردم و از خونه زدم بیرون.ولی بازم 10 دقیقه تاخیر داشتم.کلی دعا کردم چیزی بهم نگن.واقعا وقت کم میارم.دیشب حتی وقت نکردم ج اس دوستمو بدم.

امروز به حامد قول دادم برم دانشگاه واسش تاییدیه تحصیلی بگیرم اما گفتم قبل برم کافی نت و واسه ارشد ثبت نام کنم کارم 2 ساعت طول کشید دیگه نمیرسیدم که برم هرچیم ز مید شارژ نداشتم ج بدم.گاهی چقدر خوبه گوشی نداشته باشی آرامشی داره واسه خودش. مونده بودم واسه شاگرده چه بهونه ایی بیارم که خبر رسید خودش اطلاع داده نذری دارن و نمیتونن بیان.ما نیز بسی خرسند شدیم.مداحی های دانلودی رو مرتب و اماده رایت کردم که بعد از ظهر برم ردیفش کنم با سرعت ناهار خوردم و حاضر شدم که بیام سرکار.دختر عمم اومده بود خونمون واسه نذری فردای مادرجون کمک بده مامانم رفت و تو حیاط مشغول آشپزی بودن تا منو دید شروع کرد از مدیر خواهرش که از من 3 سال بزرگتره تعیرف کردن میدونم کنایه هاش سر اون روزیه که خواهرش اومده بود دفتر و اقا مدیره نمیدونم سر چی بداخلاق بود و باهامبرخورد کرد اونم رفته خونه به همه گفته.از این خاله زنک بازی ها خیلی بدم میاد.

کلی با داداشه کل کل کردم که چرا نمیره مغازه اصلا همکاری نمیکنه خیلی ازش ناراحتم توقع کمک دارم ن مجبورم تا عید کار کنم که پول دستگاه کپیم جور شه.هیچکی نیست مغازه وایسته.حالا از فردا8 صبح میام اینجا 11ونیم میرم 2ساعت وایمیستم مغازه بعدش شاگردمو راه میندازم 4 تا 8 و نیممم بعداز ظهر بیام هم 8 ساعتم کامل میشه هم میشه 9 تا 10 یه ساعت مغازه وایستم.دعام کنین برام مشتری لپ تاپ یا کامپیوتر بیاد از خورده فروشی خبری نیست.

دیشب اون فلشی که نسیه دادم پولش رسید خریدار بعد اون همه چونه زدن گفت گرون خریده.امروز رفتم کافی نت یه مدل ارزون ترش رو زده بودن 28 در صورتی که من برای بقیه 25 حساب میکنم و واسه اون که اولین مشتری فلشم بود 20 زدم. دیشب ازش ناراحت شدم و بردم فاکتور رو نشونش دادم.

از کارم بدم اومد.

امشب باید برم سود این مدت رو حساب کنم.هنوزم مشتری اولم نیومد تسویه نکرد هر کیفی هم اوردم نگرفت و یه بهونه ایی اورد الان کیفی که دستش دادمم داره دست دوم میکنه شده ضررم.

برام دعا کنین.دیگه اسه هیچ مشتری دل نمی سوزونم.

فعلا

نوشته شده در یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:,ساعت 16:21 توسط رها| |

سلام.

از خونه پست میذارم.اقامدیریم در کار نیست.ولی ماشااله پدر من خوب بلده گیر بده.ابدا جای خالی اقا مدیره احساس نمیشه.

خب بگذریم

5 شنبه که از صبح مغازه بودم بدک نبود رفت و آمد که زیاد شه کارم راحت میشه. باید هرچه سریعتر به فکر یه طرح فروش خاص باشم.

4شنبه داداش خنگولم یه جنس رو به قیمت خرید داد رفت با این که کلی توضیح دادم و حتی قیمتارو نوشتم.کلی حرص خوردم نه سر پولش سر اینکه چرا نباید یکم زبل باشه.میخواستم مغازه رو بسپرم بهش خودم نیمه وقت جایی مشغول شم که الان پشیمون شدم.بیچاره ام میکنه.

5شنبه فاطی اومده بود پیشم یه خاطره بد دارم مامانم نشنید که گفتم واسمون ناهار بیار یعنی شنید حس غذا درست کردن نداشت منم درگیر تعمیر لپ تاپم بودم نشد برم بالا فاطی هم خیلی دیر وقت اومده بود.واسه همین دلستر و کیک و هله هوله اوردم تو مغازه خوردیم و رفت خیلی غصه خوردم ولی چیزی نگفتم.شبش خونه خاله بزرگه دعوت داشتیم.رفتیم ولی اصلا باهاشون حال نمیکنم.کلا فک و فامیل باحالی نداریم همه افسرده شدن جوشون همیشه غم داره.

دیشب تا1 بیدار بودم و اهنگ دانلود کردم که رایت بزنم و بفروشم.

عشقم 1ونیم اومد خونه یکم اسمس بازی کردیم من خوابم برد.

صبحم که صدای مامان و بابا نذاشت بخوابم.خستگی موند تو تنم.خودشون که بیدار میشن ملاحظه دیگران رو نمیکنن.بیدار که شدم رفتیم یه مراسمی بعدش به زور مامان رو کشوندم خونه هرچی من بدم میاد از جو خونه ابجی بزرگش این برعکسه.

بعد ناهار که حسابی هم پرخوری کردم یکم آهنگ دانلود کردم و بعدش خوابیدم خوابه حسابی چسبید ولی بیدار شدنی همه جا تاریک بود ترسیدم و فکر کردم دیر شد باید برم فروشگاه بازم عقب موند کارام.یه نیگاهی به ساعت انداختم دیدم نوچ دیر نشده ساعت 5 و نیمه واسه منی که از اول هفته از7صبح تا10 شب کار کردم این 2ساعت خواب لازم بود.

رفتم مغازه و اهنگارو مرتب و دسته بندی کردم و رایت زدم.زی زی اومده بود پیشم داره واسه بچش تخت انتخاب میکنه واقعا کار داشتم ولی سعی کردم باهاش حرف بزنم من کلا روابط اجتماعیم قوی نیست یعنی کلا تعارفاتم قوی نیست.شوهرش اومد و تبریک گفت.مرد خیلی دوست داشتنیه.

پدر بزرگم و داداشاش امشب شام میدادن مام رفتیم شامه رو زدیم بر بدن و بعدش خانوما راهی مجلس سینه زنی شدیم.بدک نبود.

مامانم جدیدا بهم میپره سر مسائل الکی که همه هم میدونن حق بامنه.احساس میکنم باهام بد شده.

تو خانواده ما کلا پسر جماعت رو میپرستن و دخترا مظلوم واقع میشن ولی تو خونه ما این قضیه شدت بیشتری داره.

من همیشه احساس تنهایی میکردم تو تموم مراحل زندگیم هیچوقت کسی رو نداشتم که حمایتم کنه و از نطر فکری کمکم کنه.

چقدر حرف زدم!

میرم یه پیزی بخورم و بعدش لالا.

فعلا

نوشته شده در شنبه 18 آبان 1392برچسب:,ساعت 1:0 توسط رها| |


Power By: LoxBlog.Com